گنجور

 
کلیم

یک‌رنگم و در کوی دو رنگیم وطن نیست

سِیلم که مدارا به کسی شیوهٔ من نیست

افتادن دیوار کهن، نو شدن اوست

جز مرگ کسی در پی آبادی من نیست

خوبان نپسندند حق صحبت دیرین

نظاره فریب است مطاعی که کهن نیست

جام تهی و برگ خزان دیده نماید

روزی که ز رخسار تو آئینه چمن نیست

هم طالع اشعار بلندیم به گیتی

ما را هنری بهتر از آواره شدن نیست

مستغنی‌ام از ننگ خورش زانکه درین بزم

چون شیشه مرادست هوس وقف دهن نیست

موجم که سفر از وطنم دور نسازد

آوارگی‌ام باعث دوری ز وطن نیست

دخل کج این شعر شناسان زمانه

گر زلف شود لایق رخسار سخن نیست

مخصوص کلیم است سیه بختی جاوید

این ابر به فرق دگری سایه فکن نیست

 
sunny dark_mode