گنجور

 
اهلی شیرازی

لبز غم تو خشک شد دیده تر هم آنچنان

سوخت جگر بداغ دل خون جگر هم آنچنان

ایگل خوش نسیم من رفتی و بلبل ترا

گریه شب بحال خود آه سحر هم آنچنان

سبزه دمید و خشک شد لاله شکفت و برگ ریخت

نرگس مست را بگل میل نظر هم آنچنان

عمر گذشت و خاطرم باز نیامد از غمت

خانه جان خراب شد دل بسفر هم آنچنان

نوش تو برد هوش ما سیر نمیشویم از آن

مست شدند طوطیان ذوق شکر هم آنچنان

آب ببرد بحر و بر خاک بخورد گنج زر

گوهر اشک من همان روی چو زر هم آنچنان

اهلی بت پرست اگر گشت بتو به حقپرست

توبه شکست و مست شد مست دگر هم آنچنان