گنجور

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۰

 

سرو تو، خط کشد ورق نو بهار را

زلف کج تو حلقه کند نام مار را

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۵

 

ز شرم باختن عمر، قد دوتاست مرا

بیاد قد جوانی، بکف عصاست مرا

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۲۵

 

بود حرف دهن تنگ تو ناخوان ز آن رو

کاتب صنع ز خط زیر و زر کرد آن را

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۵۱

 

رفت عهد شباب و دندان ریخت

رگ ابری گذشت و، باران ریخت!

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۵۶

 

غم افتاده خود خوردن از آزادگی است

بر سر سایه خود لرزد اگر بید بیجاست!

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۵۸

 

چون سر شمع که گیرند و همان نور بجاست

در ره او سر ما میرود و، شور بجاست!

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۹۱

 

حسن بیان مجوی ز ما دلشکستگان

«از کاسه شکسته نخیزد صدا درست!»

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۹۶

 

نقطه جیم جمال، آن غنچه خندان اوست

مستزاد مصرع ابرو، صف مژگان اوست

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۲۶

 

زبون رود سخن نرم خصم از دل

چونان می‌ده که از معده دیر می‌گذرد

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۶۶

 

. . .

دوری از تیر هوایی وقت برگشتن کنند!

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۷۲

 

. . .

هر کو تهی ز خویش چون نقش نگین بود

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۷۳

 

از خود برآ که جان گرفتار در بدن

دست هنرور است که در آستین بود

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۸۴

 

گر پرتو جمال تو افتد بروی آب

از حیرت تو موج چو نقش نگین شود

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۹۱

 

کهن پیر گردون به موی سفید

دگر شانه از پنجه خور کشید

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۲۰۷

 

گرفتگی نبود با زبان خوش سخنش

سخن گسسته برآید ز تنگی دهنش

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۲۱۲

 

چون همه ز آن حق است، از چه بجود نازی

دادن مال دنیاست، گرمی آب حمام

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۲۱۵

 

. . .

جوید از مهر پرتو خورشید را ویرانه ام

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۲۱۶

 

یاد آن روز که چشم نگران دانستم

آه سرد و مژه اشک فشان دانستم

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۲۳۴

 

برده است از بس بفکر آن نگار جانیم

گشته موی کاسه زانو خط پیشانیم

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۲۳۷

 

وقت نظاره صنع، در چشم اهل عرفان

هر پره گلی هست یک پره بیابان!

واعظ قزوینی
 
 
۱
۲