گنجور

سعیدا » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۲۱

 

یاری دارم که روش دیدن نتوان

وز سلسلهٔ موش بریدن نتوان

بی پرده از او سخن شنیدن نتوان

جز راه فنا به او رسیدن نتوان

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۲۲

 

عرفان به خدا هیچ ندارند جهان

این حرف سبک نیست گران است گران

گر در دل کس شکست اینک میدان

ما گوی نشسته ایم باید چوگان

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۲۳

 

رفتی به سفر از پی تسخیر جهان

تا خلق خدا شوند در امن و امان

بی گردش دور چرخ در امر تو باد

بی منت پا زمین تو را در فرمان

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۲۴

 

وهمی به خیال کرده جا نام جهان

از وهم جهانیان شده سرگردان

در دیر، ظهور آن توهم شده کفر

در کعبه خیال آن توهم ایمان

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۲۵

 

بحری پنهان چو کرد جوش و طغیان

هر سو گردید موج هاست دست افشان

افتاد به خاک قطره ها زان افشان

بعضی حیوان شدند و بعضی انسان

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۲۶

 

تا کی به لباس عاریت بند شدن

از کسب کمال خویش خرسند شدن

وز مال و منال خود تنومند شدن

محتاج سگ و گاو و خری چند شدن

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۲۷

 

زینهار که کارها به خود آسان کن

هر نیک و بدی که می کنی پنهان کن

یک چند برو پیروی جانان کن

و آن گاه ز پای تا سری خود جان کن

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۲۸

 

بی یار شدم یک نفسم یاری کن

غمخوار شدم مرا تو غمخواری کن

کردم گنهی ز روی غفلت ظاهر

ستار تویی بیا و ستاری کن

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۲۹

 

گاهی نزدیک و گاه دورم از تو

گه مضطرب و گاه صبورم از تو

گه عین گنه کنی و گه عین صواب

من روز و شبم ظلمت و نورم از تو

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۳۰

 

ای شیخ کرامت منما رهبر شو

نی چون کاغذ ز باد بالاپر شو

چون خس بر آب رفتن از بی مغزی است

در بحر یقین غوطه خور و گوهر شو

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۳۱

 

چون موم بر آتشی رسی آب مشو

چون رشته ز تاب خویش بی تاب مشو

بر روی زمین به چین ابرو بنشین

در چشم زمانه خون شو و خواب مشو

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۳۲

 

ای نفس و هوا برده دلت را، جان کو؟

ای داده به تن نقد روان جانان کو؟

چون تازه مسلمان به هوای دنیا

دین را بر باد داده ای، ایمان کو؟

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۳۳

 

با نفس دغل تو بدگمان باشی به

تا بتوانی تو ناتوان باشی به

پرواز به بال دیگران همچون تیر

صد بار شکسته چون کمان باشی به

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۳۴

 

دل رفت ز خود هنوز جان نارفته

آمد به کنار از میان نارفته

خواهی که به سنگی نزنندت چون تیر

بگریز به خانهٔ کمان نارفته

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۳۵

 

این عالم ما که بی نظیر افتاده

هر سو طفل و جوان و پیر افتاده

با پنجهٔ تقدیر در این جسم نحیف

جان چون موی است در خمیر افتاده

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۳۶

 

ای باده فروش بادهٔ صاف بده

با من خبر از مقام اعراف بده

عمر آخر شد نمی نمایی رخسار

من با تو چه گویم تو خود انصاف بده

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۳۷

 

ساقی آورد ساغری بگزیده

گفتا که بگیر ای ز من رنجیده

بگرفتم و نوشیدم و از خود رفتم

برخاسته و نشسته و خوابیده

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۳۸

 

در راه وفا ندیده ام قافله ای

از پا افتاده ای برد مرحله ای

آن دیده که از روی تو باشد محروم

در پای نگاه باشد او آبله ای

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۳۹

 

ای دل نفسی صاحب عرفان نشدی

بر درد کسی هیچ تو درمان نشدی

چون کشته به روی دوست حیران نشدی

صد حیف گذشت عید، قربان نشدی

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۴۰

 

یاری دارم که رشک حور است و پری

گه ناز به خود دارد و گه با دگری

بر حال مسافران کجا پردازد

از ملک وجود خود نکرده سفری

سعیدا
 
 
۱
۵
۶
۷
۸
sunny dark_mode