گنجور

عرفی » رباعیها » رباعی شمارهٔ ۸۱

 

شوخی که ز خنده چشمهٔ نوش شود

خورشید به سایه اش هم آغوش شود

خندید و کرشمه کرد و از خود رفتم

آری دو شیرابه زود بیهوش شود

عرفی
 

عرفی » رباعیها » رباعی شمارهٔ ۸۲

 

رفتم به جنازهٔ یک تن که فسرد

صد سال ز باغ عیش گل چید و بمرد

گفتم چه برون برد از این باغ و بهار

گفتا دل پر خون که تو هم خواهی برد

عرفی
 

عرفی » رباعیها » رباعی شمارهٔ ۸۳

 

جمعی به درت گریه و آه آوردند

جمعی همه دید و نگاه آوردند

جمعی دیدند خواهش عفو تو را

رفتند و چهان چهان گناه آوردند

عرفی
 

عرفی » رباعیها » رباعی شمارهٔ ۸۴

 

در باغ دلم که روضه نعتش گوید

آب طلبت روی چمن می شوید

خرم شجر آرزوی وصال جانان

صد نامیه از هر ورقش می روید

عرفی
 

عرفی » رباعیها » رباعی شمارهٔ ۸۵

 

از خامشی ام جان یه سخن می سوزد

وز بی خودیم نقش وطن می سوزد

حیرت ز هم آغوشی من می نالد

اندیشه ز آرزوی من می سوزد

عرفی
 

عرفی » رباعیها » رباعی شمارهٔ ۸۶

 

عشق تو خرابات نشین می باشد

کوی تو بهشت عقل و دین می باشد

در دور تو هست جای دل در کف دست

در عهد تو جان در آستین می باشد

عرفی
 

عرفی » رباعیها » رباعی شمارهٔ ۸۷

 

دردا که اجل رسید و درمان نرسید

توفیق به غور شور بختان نرسید

مرگ آیت یأس خواند در شهر دلم

کفر آمده ساخت دیر، ایمان نرسید

عرفی
 

عرفی » رباعیها » رباعی شمارهٔ ۸۸

 

از زهر ستیزه خوی او می شویند

از چشمهٔ حسن روی او می شویند

از پیچش دل طرهٔ او می شکنند

از گریهٔ مشک روی او می شویند

عرفی
 

عرفی » رباعیها » رباعی شمارهٔ ۸۹

 

وقت است که یاران به گلستان ریزند

گل های نشاط در گریبان ریزند

بلبل به هوای باغ بشکست قفس

این مژده به شاخ و برگ بستان ریزند

عرفی
 

عرفی » رباعیها » رباعی شمارهٔ ۹۰

 

در سردی یخ بند که لرزد خورشید

خون بسته شود چون بقم در رگ بید

گل دسته ای از دود شرر بسته شود

کاندر کف روزگار ماند جاوید

عرفی
 

عرفی » رباعیها » رباعی شمارهٔ ۹۱

 

شاهی که فلک هم گهر او نشود

سنجیدن او به سعی بازو نشود

هم سایهٔ او نهند در کفه مگر

ور نه دو جهانش هم ترازو نشود

عرفی
 

عرفی » رباعیها » رباعی شمارهٔ ۹۲

 

عرفی دل و طبع تو ستمگار مباد

نیش تو به سینهٔ کس کار مباد

شیرین منشان جلوه کنندت به ضمیر

این چشمهٔ نوش نیشتر زار مباد

عرفی
 

عرفی » رباعیها » رباعی شمارهٔ ۹۳

 

آن کس که ز راه نفسم بسته کند

دل را ز هجوم داغ گل دسته کند

بیماران را دم مسیح است علاج

ای وای بر آن کس دم او تفته کند

عرفی
 

عرفی » رباعیها » رباعی شمارهٔ ۹۴

 

شاها نفسم باغ ثنا خواهد شد

عمر تو گلستان بقا خواهد شد

حیف از لب آستانهٔ دولت تو

کالوده به بوس لب ما خواهد شد

عرفی
 

عرفی » رباعیها » رباعی شمارهٔ ۹۵

 

ای ملک غمت هر چه فرازست و فرود

وز تیغ تو چاک صبر را جوش وجود

آن خال سیه نیست که از لطف جبین

جای گرهٔ زلف تو گردیده کبود

عرفی
 

عرفی » رباعیها » رباعی شمارهٔ ۹۶

 

جمعی ز کتاب سخنت می جویند

جمعی ز گل و نسترنت می جویند

آسوده جماعتی که رو از دو جهان

بر تافته از خویشتنت می جویند

عرفی
 

عرفی » رباعیها » رباعی شمارهٔ ۹۷

 

عشق آمد و از مژدهٔ غم شادم کرد

وز بندگی عافیت آزادم کرد

هر موی مرا به یک جهان درد آراست

چندان که خراب بودم آبادم کرد

عرفی
 

عرفی » رباعیها » رباعی شمارهٔ ۹۸

 

عرفی دل ما کیش دگرگون نکند

دریوزه جز از درون پر خون نکند

سامان بهشت اگر در این کوچه کشید

امید سر از دریچه بیرون نکند

عرفی
 

عرفی » رباعیها » رباعی شمارهٔ ۹۹

 

عرفی چه خروشی که فلان گمره شد

ملزم کنمش که بایدش آگه شد

چون ما و تو بسیار تعصب کیشان

ملزم نشدند و گفت و گو کوته شد

عرفی
 

عرفی » رباعیها » رباعی شمارهٔ ۱۰۰

 

مردیم که آه ما دل شب نگزد

در جام رود می ای که مشرب نگزد

مردیم ولی نه زود مردیم، نه شاد

غم دست به هم ساید و هم لب نگزد

عرفی
 
 
۱
۳
۴
۵
۶
۷
sunny dark_mode