گنجور

عطار » مختارنامه » باب سی و یكم: در آنكه وصل معشوق به كس نرسد » شمارهٔ ۴۱

 

گفتم: جانا هیچ کسی جانان یافت

یا در همه عمر آن چه همی جست آن یافت

گفت: از پس صدهزار قرن ای عاقل

بس زود بود هنوز گر بتوان یافت

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب سی و یكم: در آنكه وصل معشوق به كس نرسد » شمارهٔ ۴۲

 

ای دل به امید هم نفس چند روی

تو هیچ نیی درین هوس چند روی

او خورشیدست از آسمان میتابد

تو سایهٔ بر زمین سپس چند روی

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب سی و یكم: در آنكه وصل معشوق به كس نرسد » شمارهٔ ۴۳

 

چون وصل نیامد به کسی اولیتر

بی همنفسی هر نفسی اولیتر

چون نیست به وصل او رسیدن ممکن

در هجر گریختن بسی اولیتر

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب سی و یكم: در آنكه وصل معشوق به كس نرسد » شمارهٔ ۴۴

 

این گنبد خاکستری پر اخگر

گه در خونم کشید و گه خاکستر

از غصهٔ آن کزو نمییافت خبر

از سر میشد به پای و از پای به سر

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب سی و یكم: در آنكه وصل معشوق به كس نرسد » شمارهٔ ۴۵

 

ای بس که ز شوق چرخ دوّار بگشت

سرگشته شب و روز چو پرگار بگشت

آن گشتن او چه سود چون پیوسته

بر یک جایست اگرچه بسیار بگشت

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب سی و یكم: در آنكه وصل معشوق به كس نرسد » شمارهٔ ۴۶

 

هم عقل طلسم جسم و جان باز نیافت

هم گنج زمین و آسمان باز نیافت

خورشید هزار قرن بر پهلو گشت

یک ذرّه سراپای جهان باز نیافت

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب سی و یكم: در آنكه وصل معشوق به كس نرسد » شمارهٔ ۴۷

 

جانا رخ چون تویی به حس نتوان دید

زر چون بینم به حس که مس نتوان دید

وصل تو به دو دست تهی نتوان یافت

روی تو به دو چشم نجس نتوان دید

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب سی و یكم: در آنكه وصل معشوق به كس نرسد » شمارهٔ ۴۸

 

چون باد همی نیاید از سوی تو بر

کی چشم افتد به پرتو روی تو بر

چون مینرسد دست به یک موی تو بر

آن به که دهم جان به سر کوی تو بر

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب سی و یكم: در آنكه وصل معشوق به كس نرسد » شمارهٔ ۴۹

 

جان نتواند هیچ سزاوار تو گشت

دل نتواند محرم دیدار تو گشت

ای بر شده بس بلند! کس نتواند

در گرد سراپردهٔ اسرار تو گشت

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب سی و یكم: در آنكه وصل معشوق به كس نرسد » شمارهٔ ۵۰

 

آواز به عشق در جهان خواهم داد

پس شرحِ رُخِ تو بیزبان خواهم داد

چون زَهره ندارم که به روی تو رسم

بر پای تو سر نهاده جان خواهم داد

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب سی و یكم: در آنكه وصل معشوق به كس نرسد » شمارهٔ ۵۱

 

گر در طلبت ز روی تو مانم باز

در کوی تو تن فرودهم در تک و تاز

گر دست طلب به وصل رویت نرسد

سر بر پایت بسر برم عمر دراز

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب سی و یكم: در آنكه وصل معشوق به كس نرسد » شمارهٔ ۵۲

 

هر کو گهر وصل تو در خواهد خواست

اول قدم از دو کون بر باید خاست

صد دریا موج میزند از غم این

این کار، به اشکی دو، کجا آید راست

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب سی و یكم: در آنكه وصل معشوق به كس نرسد » شمارهٔ ۵۳

 

هرگه که من از وصل تو بابی شنوم

شب خوش بادم که یاد خوابی شنوم

چو گنگ شوم با تو حدیثی گویم

چون کر گردم از تو جوابی شنوم

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب سی و یكم: در آنكه وصل معشوق به كس نرسد » شمارهٔ ۵۴

 

چون وصل تو یک ذرّه نیفتاد به دست

جز باد چه دارد دل ناشاد به دست

ازوصل تو چون به دست جز بادی نیست

باخاک شدم بی سر و بن باد به دست

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب سی و یكم: در آنكه وصل معشوق به كس نرسد » شمارهٔ ۵۵

 

ای کاش دلم را سر آهی بودی

جان را ز وصال تو پناهی بودی

گرچه شدهام چون سر موئی بی تو

باری سر مویی به تو راهی بودی

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب سی و یكم: در آنكه وصل معشوق به كس نرسد » شمارهٔ ۵۶

 

این خود چه عجایبست کآمیخته‌ای

هر لحظه هزار شور انگیخته‌ای

دیدار تو چون ز حدّ ما بود دریغ

صد پرده ز هر ذرّه درآویخته‌ای

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب سی و یكم: در آنكه وصل معشوق به كس نرسد » شمارهٔ ۵۷

 

آنها که ز باغ عشق گل میرُفتند

از غیرت تو زیر زمین بنهفتند

و آنان که ز وصل تو سخن میگفتند

با خاک یکی شدند و در خون خفتند

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب سی و یكم: در آنكه وصل معشوق به كس نرسد » شمارهٔ ۵۸

 

حاصل ز غم عشق توام بدنامیست

وین بدنامی جمله ز بیآرامیست

بر بوی وصال تو، من خام طمع

میسوزم و این سوختنم از خامیست

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب سی و یكم: در آنكه وصل معشوق به كس نرسد » شمارهٔ ۵۹

 

نادیده ترا شرح سروپات خوش است

گر سود کنیم و گرنه، سودات خوش است

ما را همه وقت خوشی تست مراد

پس بی تو بمیریم چو بی مات خوش است

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب سی و یكم: در آنكه وصل معشوق به كس نرسد » شمارهٔ ۶۰

 

گاهی ببریدی و گهی پیوستی

گاهی بگشادی و گهی در بستی

چون در دو جهان نبود کس محرم تو

در بر همه بستی و خوشی بنشستی

عطار
 
 
۱
۲
۳
۴
sunny dark_mode