گنجور

عطار » مختارنامه » باب ششم: در بیان محو شدۀ توحید و فانی در تفرید » شمارهٔ ۴۱

 

چون وصل، غمم بر غمِ هجران بفزود

بس درد که بر امید درمان بفزود

ازمعنی بینهایتم جان میکاست

چون جمله یکی گشت مرا جان بفزود

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب ششم: در بیان محو شدۀ توحید و فانی در تفرید » شمارهٔ ۴۲

 

تا چند ز اندیشه به جان خواهم گشت

تا کی ز هوس گرد جهان خواهم گشت

از بس که درین جهان بدان نزدیکم

گویی که ازین جهان در آن خواهم گشت

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب ششم: در بیان محو شدۀ توحید و فانی در تفرید » شمارهٔ ۴۳

 

هرگاه که در پردهٔ راز آیم من

در گرد دو کون پرده ساز آیم من

گویند کزان جهان کسی نامد باز

هر روز به چند بار باز آیم من

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب ششم: در بیان محو شدۀ توحید و فانی در تفرید » شمارهٔ ۴۴

 

چندان که ز عالم پس و پیشش دیدم

آن خویش ندیدمش که خویشش دیدم

در عمر دراز آن چه بدیدم یک بار

گویی که هزار بار بیشش دیدم

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب ششم: در بیان محو شدۀ توحید و فانی در تفرید » شمارهٔ ۴۵

 

خواهی که ببینی تو به پیدایی راز

خود را ز ورای عقل سودایی ساز

گویی تو که هرچه اندرو مینگرم

چشمی است به صد هزار زیبایی باز

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب ششم: در بیان محو شدۀ توحید و فانی در تفرید » شمارهٔ ۴۶

 

اینجا شکرم مگس فرو میگیرد

صد واقعه پیش و پس فرو میگیرد

بنگر که به صحرا طلبد آنک او را

در هر دو جهان نفس فرو میگیرد

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب ششم: در بیان محو شدۀ توحید و فانی در تفرید » شمارهٔ ۴۷

 

هر روز حجاب بیقراران بیش است

زان، درد من از قطرهٔ باران بیش است

زینجا که منم تا که بدانجا که منم

دو کون چه باشد که هزاران بیش است

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب ششم: در بیان محو شدۀ توحید و فانی در تفرید » شمارهٔ ۴۸

 

دایم ز طلب کردن خود در عجبم

زیرا که زیادتست هر دم طلبم

کاریز همی کَنَم به دل در همه روز

شب آب همی برم زهی روز و شبم!

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب ششم: در بیان محو شدۀ توحید و فانی در تفرید » شمارهٔ ۴۹

 

زان روز که دل پردهٔ این راز شناخت

از پردهٔ دل هزار آواز شناخت

در هر نوعی به فکر سی سال دوید

تا آنگاهی که خویش را باز شناخت

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب ششم: در بیان محو شدۀ توحید و فانی در تفرید » شمارهٔ ۵۰

 

در عشق مرا عقل شد و رای نماند

جان نیز ز دست رفت و بر پای نماند

دی، مِه ز دو کون بود جولانگه فکر

امروز،‌ببین که فکر را جای نماند

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب ششم: در بیان محو شدۀ توحید و فانی در تفرید » شمارهٔ ۵۱

 

چون بحر وجود روی بنمود مرا

موج آمد و باکنار زد زود مرا

در چاه حدوث کار کردم عمری

چون آب برآمد همه بربود مرا

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب ششم: در بیان محو شدۀ توحید و فانی در تفرید » شمارهٔ ۵۲

 

هر جان که چو جان من گرفتار آید

پیوسته درین راه طلبکار آید

تا چند روم که هر نفس صد وادی

از هر سویم همی پدیدار آید

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب ششم: در بیان محو شدۀ توحید و فانی در تفرید » شمارهٔ ۵۳

 

در قلزمِ توحید دو عالم کم گیر

هر چیز که هست قطرهای شبنم گیر

گر دامن من بماند در دست تو هم

آنگاه به دست دامنم محکم گیر

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب ششم: در بیان محو شدۀ توحید و فانی در تفرید » شمارهٔ ۵۴

 

ماییم بدین پردهٔ بیرونی در

هر لحظه به صد گام دگرگونی در

اکنون به جهان به جامهٔ خونی در

رفتیم به قعر بحر بیچونی در

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب ششم: در بیان محو شدۀ توحید و فانی در تفرید » شمارهٔ ۵۵

 

در وادی عشق بیقراری است مرا

سرمایهٔ این سلوک خواری است مرا

جاییست مرا مقام کانجا در سیر

هر لحظه هزار ساله زاری است مرا

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب ششم: در بیان محو شدۀ توحید و فانی در تفرید » شمارهٔ ۵۶

 

آنجا که منم هیچکس آنجا نرسد

جز گرم روی همنفس آنجا نرسد

چون راند آنجا هم از آنجا خیزد

بنشین که کس از پیش و پس آنجا نرسد

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب ششم: در بیان محو شدۀ توحید و فانی در تفرید » شمارهٔ ۵۷

 

صد مرحله زان سوی خرد خواهم شد

فارغ ز وجود نیک و بد خواهم شد

از زیبایی که در پس پرده منم

ای بیخبران عاشق خود خواهم شد

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب ششم: در بیان محو شدۀ توحید و فانی در تفرید » شمارهٔ ۵۸

 

کس را دیدی ز خود نفور افتاده

در فرقت خویشتن صبور افتاده

فی الجمله اگر نشانِ ما میطلبی

ماییم همه ز خویش دور افتاده

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب ششم: در بیان محو شدۀ توحید و فانی در تفرید » شمارهٔ ۵۹

 

عمری دل من غرقهٔ خون آمده بود

بر درگه عشق سرنگون آمده بود

از بس که زد این در وکسش درنگشاد

او بود که از برون درون آمده بود

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب ششم: در بیان محو شدۀ توحید و فانی در تفرید » شمارهٔ ۶۰

 

زآنروز که دل نه شادی و نه غم دید

اقبال هزار ساله در یک دم دید

هرچند که خویش را به هستی کم دید

عالم در خویش و خویش در عالم دید

عطار
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
sunny dark_mode