گنجور

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۹۴

 

دردا که با من آن بت نامهربان نساخت

دردی نهاد بر دل و درمان آن نساخت

باران مهر او بنبارید بر دلم

تا چشم من زهر مژه ناودان نساخت

از شمع وصل دوده امید برنخاست

[...]

امیرخسرو دهلوی
 
 
sunny dark_mode