گنجور

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۳۹

 

ای در هوس روی تو، روشن رایان!

وی در طلب کوی تو، بزم آرایان!

هیهات بکوی تو توانیم رسید

ما بی پایان و، راه ما بی پایان!

آذر بیگدلی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۴۰

 

ای دوست! چراغ مهر خاموش مکن

حرف غرض آمیز کسان گوش مکن

اکنون که شکفت غنچه ی باغ رخت

حق نفس مرا فراموش مکن

آذر بیگدلی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۴۱

 

خوش آنکه بگوش تو رسد یا رب من

وز لعل لبت دوا شود مطلب من

هم را گیریم و رو برو بگذاریم،

من لب بلب تو و تو لب بر لب من

آذر بیگدلی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۴۲

 

ای آنکه سر کوی تو شد منزل من

جز تخم غمت نیست در آب و گل من

ای کاش! که بودی دل من چون دل تو

یا آنکه دل تو بود همچون دل من

آذر بیگدلی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۴۳

 

ای سوخته از هزار فرسخ دل من!

و انداخته زین رشک بدوزخ دل من!

از هر طرفی گوش فرا میدارم

آواز همی رسد که آوخ دل من

آذر بیگدلی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۴۴

 

دل خواست ز خلق و خون شد از غم دل من

گفتم: نبود ز هیچ دل کم، دل من!

گفتا که: دل تو کو؟! فشاندم برهش

یک قطره ی خون و، گفتم: این هم دل من!

آذر بیگدلی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۴۵

 

آن کس که براز عشق شد محرم من

اکنون خواهم شبی شود همدم من

تا من غم او بشنوم و او غم من

من ماتم او گیرم و، او ماتم من

آذر بیگدلی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۴۶

 

دی دست نگارین بت سیمین تن من

بر گردن من فگند و شد رهزن من

هر جرم که بر گردن از آن دستش بود

از گردن خود فگند بر گردن من

آذر بیگدلی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۴۷

 

این طاس مصفی که بود آینه گون

گیرند ز دست هم حریفان بشگون

شوید همه آلایشم از تن یا رب

چون طاس فلک مباد این طاس نگون!

آذر بیگدلی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۴۸

 

آه از حسنین، کز جهان شیون و شین

سر زد زغم آن دو امام کونین

ای وای از آن زمان که خورد آب حسن

فریاد از آن دم که نخورد آب حسین

آذر بیگدلی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۴۹

 

در دل آهم شعله فروز است ببین!

در سینه ز داغ تو، چه سوز است ببین!

حال دل من، که دیده بودی شب وصل

امشب ز فراقت بچه روز است ببین!

آذر بیگدلی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۵۰

 

بشکافته دوست بر تنم پوست ببین!

جان خسته و دل شکسته ی اوست ببین!

از دشمنی دشمن اگر بیخبری؟!

با دوست بیا، دوستی دوست ببین!

آذر بیگدلی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۵۱

 

آن زلف، که صید مرغ دل کرده ز چین

بس خون جگر بمشک پرورده ز چین

خلقی بعجب ز طره ی مشکینش

کو خورده شکست و غارت آورده ز چین

آذر بیگدلی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۵۲

 

شاها!تا کی پیاده ماند فرزین؟!

پیلت در پویه با دو، اسبت در زین

خندد برخش اختر و، چه خوشتر ازین؟!

کآذر برزین بود، چو آذر برزین

آذر بیگدلی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۵۳

 

شد زلزله یی، که نیست شد هست زمین

بس سرو روان که گشت پابست زمین

مردم بفغان آمده از دور سپهر

من خاک بسر میکنم از دست زمین

آذر بیگدلی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۵۴

 

یا رب! یکی از عباد زورآور تو

آمد بدر حجره، که چون شدزر تو؟!

من آمده ام بمسجد از بیم اکنون

او بر در من نشسته، من بر در تو

آذر بیگدلی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۵۵

 

ای من ز جفا جسته جدایی از تو

و اغیار ندیده بیوفائی از تو

دیده همه دلبران و دلباختگان

بیگانگی از من، آشنایی از تو

آذر بیگدلی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۵۶

 

از کین چکند تا بدل ما دل تو؟!

باشد دل ما شیشه و خارا دل تو!

گر نیست دلت سنگ؟ چرا ز افغانم

خون شد دل خوبان همه، الا دل تو؟!

آذر بیگدلی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۵۷

 

گفتم: بدلی نکرده یاری دل تو

آورده هزار دل بزاری دل تو

گفت: اینهمه را کرده دل من؟ - گفتم:

آری دل تو، دل تو، آری دل تو

آذر بیگدلی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۵۸

 

جز در دل من گذر ندارد غم تو

از هیچ دلی خبر ندارد غم تو

غمهای جهان، جمله بهم سنجیدند

کاری بغم دگر ندارد غم تو

آذر بیگدلی
 
 
۱
۶
۷
۸
۹
۱۰
sunny dark_mode