گنجور

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۰۱

 

با اهل ستم مجوش بهر احسان

وز یاریشان ستم بخلقی مرسان

آماده ظلم باش از یاری ظلم

از یاری تیغ، زیر تیغ است فسان

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۰۲

 

از صدق، سخن کند اثر در دل و جان

تیر سخن، از راستی آید بنشان

تا حرف نشیندت بکرسی، باید

بر مسطر راستی رود کلک بیان

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۰۳

 

خواهی اگر از راحت کونین نشان

دامان دل از گرد علایق به فشان

دولت خواهی، مده ز کف دامن فقر

کز دولت فقر شد هما شاه نشان

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۰۴

 

جانت نشود پاک ز گرد عصیان

تا اشک ندامتت نشوید دامان

اعمال تو هموار نگردد، تا تو

انگشت نسازی از گزیدن سوهان

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۰۵

 

خواهی که شود بر سر خلقت مسکن

اول باید خاک قدمها گشتن

تا آب بپای نخل نگذارد سر

کی بر سر شاخ میتواند رفتن؟!

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۰۶

 

خالی ز خرد شد سر و، از نیرو تن

گوشم ز شنیدن و، دو چشم از دیدن

القصه، ز بس بهم فشرد ایامم

آبم همه رفت و، ماند ثقلی از من

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۰۷

 

هردم، رهم ای عشق بیک رنگ مزن

ز ابروی کجی، بر جگرم چنگ مزن

هر دم مکنم حواله با سنگدلی

هر روزم از این سنگ بآن سنگ مزن!

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۰۸

 

همراه شباب، رفت نیرو از تن

رنگ از رخ و، مغز از سر و، دندان ز دهن

بر پوست شکنج نیست افتاده، که جان

بر چیده ز خار زار دنیا دامن

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۰۹

 

از گنج عطای تو، چه کم دارم من؟

از خاک در تو تخت جم دارم من!

دینار و درم گرم نباشد، چه غم است؟

دارم غم تو، دگر چه غم دارم من؟!

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۱۰

 

موجود، کسی به جز تو نشمارم من!

زارم توام، از غیر تو بیزارم من!

بی چیز، کسی است کاو ندارد چو تویی

دارم همه چیز، چون ترا دارم من!!

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۱۱

 

کم گو، که بود سخن چو در مکنون

گردد ز کمی قیمت این در افزون

تنگی ز دهن از آن پسندیده بود

تا حرف از آن شمرده آید بیرون

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۱۲

 

آمد پیری و، زشت شد صورت تو

از دست تو بگرفت ترا نکبت تو

از بس بتن تو چشم چون پنبه شده است

ماند به کمان پنبه زن قامت تو

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۱۳

 

شد وعده اگر خلاف در حضرت تو

عذریست مرا که شنود فطرت تو

من دیر نیامدم، که از شوق تو صبح

بر من پیشی گرفت در خدمت تو!

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۱۴

 

واعظ چه کسست؟ کمترین بنده تو!

مسکین تو، محتاج تو، افگنده تو!

تو خواجه دلنواز بخشنده من

من بنده روسیاه شرمنده تو

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۱۵

 

پر در پی وصل آرزوها تک و دو

کردیم و نشد مراد حاصل یک جو

ناکام گذشتیم از این کهنه سرای

مانند فقیر عزب از کوچه نو

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۱۶

 

دردی که بسوی چاره ساز آیی کو؟

سوزی که بصد عجز و نیاز آیی کو؟

رفتی به امید توبه گر راه گناه

عمری که روی این ره و باز آیی کو؟!

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۱۷

 

از بهر شناساییت از لطف اله

بر حضرت اوست از دو چشم تو دو راه

بنگر که چسان ز دانه مردم چشم

رویانیده است سبزه را مد نگاه!

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۱۸

 

ای از مرض حرص ترا دل مرده

اندیشه زر ز دیده خوابت برده

نفس تو ز خارخار دنیا شب و روز

هر سوی دود، چون سگ سوزن خورده

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۱۹

 

شاهی خواهی، گدایی از دست مده

آیین برهنه‌پایی از دست مده

خواهی که به جذبه‌ای کشد یار ترا

سررشته آشنایی از دست مده

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۲۰

 

هستی نبود، جز غم و رنج و تعبی

دروی نبود نشان ز عیش و طربی

شد هر که خلاص از خم این رشته عمر

می دان که گسیخت ریسمان عجبی

واعظ قزوینی
 
 
۱
۴
۵
۶
۷
۸
sunny dark_mode