گنجور

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » رباعیات » شمارهٔ ۵۸

 

دل خسته و جان فگار و مژگان خونریز

رفتم به دیار آن مه مهرانگیز

من جای نکرده گرم گردون به ستیز

زد بانگ که هان چند نشینی برخیز

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » رباعیات » شمارهٔ ۵۹

 

گنجشک ضعیف توام ای مایه ناز

افتاده به دام تو به صد عجز و نیاز

هر چند به پا گذاریم رشته دراز

چون رشته به دست توست می آیم باز

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » رباعیات » شمارهٔ ۶۰

 

ای فاضل منطقی به فریادم رس

با من مزن از منطق ازین بیش نفس

گشتم ز تصورات و تصدیقاتش

خرسند به یک تصور ساذج و بس

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » رباعیات » شمارهٔ ۶۱

 

چون شب برسد ز صبح‌خیزان می‌باش

چون صبح شود ز اشک‌ریزان می‌باش

آویز در آن که ناگزیر است تو را

وز هرچه خلاف او گریزان می‌باش

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » رباعیات » شمارهٔ ۶۲

 

من در غم هجر و دل به دیدار تو خوش

تن در غم هجر و دل به دیدار تو خوش

تا کی چشمم سرشک حسرت ریزد

اندر غم هجر و دل به دیدار تو خوش

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » رباعیات » شمارهٔ ۶۳

 

ای خاک درت کعبه ارباب خصوص

نازل شده ز آسمان به وصف تو نصوص

از پرتو روی و خاتم لعل لبت

ظاهر شده سر لمعات است و فصوص

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » رباعیات » شمارهٔ ۶۴

 

ای ذات رفیع تو نه جوهر نه عرض

فضل و کرمت نیست معلل به غرض

هر کس که نباشد تو عوض باشی ازو

وان را که نباشی تو کسی نیست عوض

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » رباعیات » شمارهٔ ۶۵

 

ای بر سر حرف این و آن نازده خط

پندار دویی دلیل بعد است و سخط

در جمله کاینات بی سهو و غلط

یک عین فحسب دان و یک ذات فقط

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » رباعیات » شمارهٔ ۶۶

 

آن را که نه عاشق است از یار چه حظ

وان را که نه مشتاق ز دیدار چه حظ

نابینا را چو چشم عالم بین نیست

ز الوان چه تمتع و ز انوار چه حظ

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » رباعیات » شمارهٔ ۶۷

 

از تفرقه هجر تو در حلقه جمع

از بس که فشاندم اشک دوشینه چو شمع

در دیده نماند اشک و اکنون ز دلم

لو زاد علی العین دم فهوالدمع

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » رباعیات » شمارهٔ ۶۸

 

خورشید تو زنگ خورده تیغ است دریغ

پنهان شده در نیام میغ است دریغ

مرآت جمال آفرینش همه اوست

ناداده جلا چنین دریغ است دریغ

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » رباعیات » شمارهٔ ۶۹

 

امروز چنین کز آسمان ریزد برف

ترسم که بپرای جهان ریزد برف

ساید ز بلور مهره ژاله سپهر

چون سودگی بلور ازان ریزد برف

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » رباعیات » شمارهٔ ۷۰

 

کی باشد کی لباس هستی شده شق

تابان گشته جمال وجه منطق

دل در سطوات نور او مستهلک

جان در غلبات شوق او مستغرق

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » رباعیات » شمارهٔ ۷۱

 

ماییم به موج خیز حرمان شده غرق

چیزی نه به جز رعونت و حیله و زرق

ای کاش نمی یافت ره از لجه جمع

کشتی وجود ما سوی ساحل فرق

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » رباعیات » شمارهٔ ۷۲

 

هر روز روم سوی گلستان غمناک

چون غنچه گریبان صبوری زده چاک

باشد که بگوید گل نورسته ز گل

با من خبری زان گل نورفته به خاک

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » رباعیات » شمارهٔ ۷۳

 

ای لاله دلسوخته دامن چاک

داری رخی از داغ درون آتشناک

از خاک ز نو برآمدی چیست خبر

زان گل که به تازگی فرو رفته به خاک

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » رباعیات » شمارهٔ ۷۴

 

کردم به طواف خانه یار آهنگ

سنگی دیدم نهاده آنجا بر سنگ

چون بود تهی ز یار ناکرده درنگ

واگر دیدم سنگ زنان بر دل تنگ

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » رباعیات » شمارهٔ ۷۵

 

بگذر به دیار یارم ای پیک شمال

بر خاک رهش به جای من دیده بمال

ور قصه حال من کند از تو سوال

قل مات من الهجر علی اصعب حال

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » رباعیات » شمارهٔ ۷۶

 

ای چارده ساله مه که در حسن و جمال

همچون مه چارده رسیدی به کمال

یارب نرسد به حسنت آسیب زوال

در چارده سالگی بمانی صد سال

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » رباعیات » شمارهٔ ۷۷

 

در دیده عیان تو بوده ای من غافل

در سینه نهان تو بوده ای من غافل

از جمله جهان تو را نشان می جستم

خود جمله جهان تو بوده ای من غافل

جامی
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
۶
۱۷
sunny dark_mode