گنجور

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۹

 

از شام سر زلف تو صبحم شام است

پختم هوس لب تو لیکن خام است

چشمت نظری نکرد در حال جهان

بیچاره به هرزه در جهان بدنام است

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۰

 

ما را ز جهان وصل نگاری کام است

وز کام جدا گشتنم از ناکام است

عشّاق تو در جهان بسی هست ولی

بیچاره جهان که در جهان بدنام است

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۱

 

بیچاره دلم که بود از عشق تو مست

در شست سر زلف تو بودش پابست

چشمت به خطا در او نگاهی می کرد

زان روی به ابروان شوخت پیوست

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۲

 

دوران فلک نگر که چون گردانست

مردی که بر او دل بنهد مرد آنست

لیکن چه کند فلک که او نیز چو من

بیچاره ز روزگار سرگردانست

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۳

 

گل گفت چو من گلی کجا در چمنست

یا رنگ کدام لاله گویی چو منست

نسبت به شقایقم مکن کان مسکین

دل سوخته و نزار و خونین دهنست

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۴

 

زیبا رخ تو ماه درفشان منست

شیرین لب تو لعل بدخشان منست

زلف تو که عالمی از او آشفتست

جمعیت خاطر پریشان منست

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۵

 

ای دوست دل از دست فراقت خونست

در خون دلم روی جان گلگونست

لیلی صفتا ببین که دیوانه دلم

از روز فراقت ای صنم مجنونست

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۶

 

ما را دل و دیده در فراقت خونست

شوق رخت از حد و صفت بیرونست

گویند ز دل به دل بود راه ولی

ما مایل و تو ز ما ملولی چونست

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۷

 

خالی به میان ابروان دارد دوست

کان را دلم از میان جان دارد دوست

گوید که تو را دوست ز دل می دارم

از دل نه که ما را به زبان دارد دوست

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۸

 

از بس که بیازرد دل دشمن و دوست

گویی به گناه هیچ کندندش پوست

وقتی غم او بر همه دلها بودی

اکنون همه غمهای جهان بر دل اوست

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۹

 

فریاد ز جور دشمن و فرقت دوست

کاین هر دو بلا به نزد و امّا نه نکوست

کردند جفا بسی نه بر حق الحق

«از شیشه همان برون تراود که دروست»

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۰

 

بر ذکر تو دایماً زبانم جاریست

همراه تو دل به خواب و در بیداریست

از روی کرم نظر به حالم فرمای

کاین دل به غم عشق تو بس بازاریست

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۱

 

این گردش گردون که چو لعبت بازیست

هردم به طریقه ای و هردم سازیست

ای کودک دل به بازی از راه مرو

کاندر ره عشق عاشقان هم رازیست

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۲

 

ایام بهار و گل و خرّم روزیست

کاندر پی آن بهار هم نوروزیست

خوش دار دل و مباش غمگین ز جهان

در دفتر عمر بین که روزی روزیست

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۳

 

تا یک سر موی در تو هستی باقیست

اندیشه کار بت پرستی باقیست

گفتی بت پندار شکستم رستم

آن بت که ز بند او برستی باقیست

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۴

 

دردیست به دل که هیچ بهبودش نیست

جز وصل تو از هیچ دوا سودش نیست

هستی تو طبیب درد بیچاره دلم

وز هر دو جهان غیر تو مقصودش نیست

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۵

 

رنجور غم عشق تو بهبودش نیست

بی وصل تو از هیچ دوا سودش نیست

گفتم که مگر عاقبتم محمودست

بیچاره جهان طالع مسعودش نیست

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۶

 

بی روی تو ای نگار آرامم نیست

وز لعل لبان تو دمی کامم نیست

جانم به لب آمد از خمار شب هجر

مشکل که شراب هجر در جامم نیست

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۷

 

مشکل که به درد عشق درمانم نیست

جز آتش هجران تو در جانم نیست

گفتم که مگر به هجر صبرم باشد

روزی ز تو ای نگار و امکانم نیست

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۸

 

تا بر درت ای دوست مرا باری نیست

مشکلتر از این بر دل من باری نیست

گر نیست تو را شوق مرا باری هست

ور هست تو را صبر مرا باری نیست

جهان ملک خاتون
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
۱۹
sunny dark_mode