گنجور

سعیدا » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۰

 

نوری ز حقیقت به تو همسیر تو نیست

دل را خبری ز شر و از خیر تو نیست

آیینهٔ فکر چون کنی زانو را

آگاه شوی که در نظر، غیر تو نیست

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۱

 

بی ذکر تو هیچ زنده ای نیست که نیست

بی یاد تو هیچ بنده ای نیست که نیست

شادی من از برای ماتم باشد

صد گریه نهان به خنده ای نیست که نیست

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۲

 

بی یاد خدا ذی نفسی نیست که نیست

بی نشئهٔ او بوالهوسی نیست که نیست

خالی ز خیال او ندیدیم دلی

بی بلبل مستی قفسی نیست که نیست

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۳

 

در دیده ات از نور حقیقت اثری نیست

در دل ز سراپردهٔ سرت نظری نیست

آگاه شوی گر تو ز سر نفس خویش

دانی که تو را یک نفس از وی گذری نیست

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۴

 

دردی طلب از خدا دوا چیزی نیست

بی درد مشو که بینوا چیزی نیست

در حالت نزع، عقل بی تدبیری است

کشتی چو شکست ناخدا چیزی نیست

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۵

 

بگذر ز سوا که ماسوا چیزی نیست

جز او همه فانیست فنا چیزی نیست

بر ظاهر دلق من نخواهی دیدن

در جبهٔ من غیر خدا چیزی نیست

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۶

 

جامی است جهان به دست یک ساقی نیست

یک دم باقی، دم دگر باقی نیست

پیمان شکنی است کار دوران هر روز

این عهد زمانه عهد [و] میثاقی نیست

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۷

 

صد حیف که عمرم به خسارت بگذشت

در فکر عبادت و عبارت بگذشت

آخر به قباحتی کشید انجامش

کاری که ز دیوان اشارت بگذشت

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۸

 

خود آمده زنده مرده می باید رفت

شطرنج خیال برده می باید رفت

روزی که سفر کنی سعیدا ز جهان

خود را به خدا سپرده می باید رفت

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۹

 

بر دایرهٔ جهان چو پرگار مپیچ

هیچ است جهان به هیچ زنهار مپیچ

پس بر سر این هیچ تو از بی خبری

بسیار مگرد و همچو دستار مپیچ

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۰

 

هر چد که یار، یار دیگر دارد

اما با ما شمار دیگر دارد

غم نیست که یار یار دیگر دارد

چون یار قدیم کار دیگر دارد

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۱

 

خوش آن که مقام بر در دل ها کرد

واندر دل اهل دل، رهی پیدا کرد

برداشت ز تن لباس غیریت را

خود را به میان مرد و زن رسوا کرد

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۲

 

گویند به طالب که سفر باید کرد

در منزل بی خودی گذر باید کرد

یعنی که به این و آن خدا نتوان یافت

فکری دگر و کار دگر باید کرد

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۳

 

هر صبح ز گریه رخ ترم باید کرد

خاک ره دوست بر سرم باید کرد

هر شام به سفرهٔ خیال غم یار

افطار به خون جگرم باید کرد

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۴

 

از مروحه ای که شاه، احسانم کرد

انگشت نما میان خوبانم کرد

در شهر حلب باد به فرمانم کرد

یوسف ز اعجاز خود سلیمانم کرد

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۵

 

بی ناز تو من نیاز نتوانم کرد

بی روی تو دیده باز نتوانم کرد

تا قبلهٔ ابروی تو ناید به نظر

بالله که من نماز نتوانم کرد

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۶

 

باید که تو را نظر به خاصان باشد

نی بر گلهٔ عام، پریشان باشد

ما منتظر کرشمهٔ ناز توایم

حیف است تجلی به رقیبان باشد

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۷

 

فانیست جهان در او بقا کی باشد؟

خاکی است جهان در او صفا کی باشد؟

جاری نشود ذکر در آن دل که هواست

بر قلب دغل، سکه روا کی باشد؟

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۸

 

یک محرم راز در جهان یافت نشد

دل جهد بسی کرد و بسی کافت، نشد

بسیار به فکر کیمیا گردیدیم

این کهنه حصیر، هیچ زربافت نشد

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۹

 

کشت عملم هیچ نمودار نشد

هرگز دل و دیده ام نکوکار نشد

هر چند که رفتگان خبرها کردند

از رفتن خود دلم خبردار نشد

سعیدا
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
۸
sunny dark_mode