عطار » مختارنامه » باب دوازدهم: در شكایت از نفس خود » شمارهٔ ۲۱
ای نفس فرو گرفته سرتاسر تو
آلوده نجاستِ منی گوهرِ تو
گر در آتش به عمرها میسوزی
هم بوی منی زند ز خاکسترِ تو
عطار » مختارنامه » باب دوازدهم: در شكایت از نفس خود » شمارهٔ ۲۲
ای در غم نان و جامه و آز و نیاز
افتاده به بازار جهان در تک و تاز
کاری دگرت نیست به جز خوش خفتن
گه مزبله پر میکن و گه میپرداز
عطار » مختارنامه » باب دوازدهم: در شكایت از نفس خود » شمارهٔ ۲۳
بد چند کنی؟ کار نکو کن بنشین
سجادهٔ تسلیم فرو کن بنشین
در خانهٔ استخوانی آخر با سگ
نتوانی زیست دفع او کن بنشین
عطار » مختارنامه » باب دوازدهم: در شكایت از نفس خود » شمارهٔ ۲۴
هر دل که به نفس ره به آگاهی برد
به زانکه رهی ز ماه تا ماهی برد
زودا که به سرچشمهٔ حیوان برسی
گر در ظلمات نفس، ره خواهی برد
عطار » مختارنامه » باب دوازدهم: در شكایت از نفس خود » شمارهٔ ۲۵
از کس چو سخن نمیپذیری آخر
آگه نشوی تا بنمیری آخر
چندان بدوی از پی شهوت که مپرس
یک گام به صدق برنگیری آخر
عطار » مختارنامه » باب دوازدهم: در شكایت از نفس خود » شمارهٔ ۲۶
ای عقلِ تو کرده مبتلای خویشت
از عقل، عَقیله هر زمانی بیشت
هر لحظه ز عقل، عَقْبَهای در پیشت
فریاد ز عقلِ مصلحت اندیشت
عطار » مختارنامه » باب دوازدهم: در شكایت از نفس خود » شمارهٔ ۲۷
دردا که دلی که در جهان کار نداشت
بگذشت و ز دین اندک و بسیار نداشت
صد شب ز برای نفس دشمن بنخفت
یک شب ز برای دوست بیدار نداشت
عطار » مختارنامه » باب دوازدهم: در شكایت از نفس خود » شمارهٔ ۲۸
مائیم به امر، پای ناآورده
یک عذر گره گشای ناآورده
هر روز هزار عهد محکم بسته
وآنگاه یکی بجای ناآورده
عطار » مختارنامه » باب دوازدهم: در شكایت از نفس خود » شمارهٔ ۲۹
گاهی به هوس حرف فنا میخوانیم
گاهی ز هوس نزد بقا میمانیم
تر دامنی وجود خود میدانیم
بر خشک بمانده چند کشتی رانیم
عطار » مختارنامه » باب دوازدهم: در شكایت از نفس خود » شمارهٔ ۳۰
مائیم که نه سوخته و نه خامیم
نه صاف چشیده و نه دُرد آشامیم
گرچه چو فلک ز عشق بیآرامیم
صد سال به تک دویده در یک گامیم
عطار » مختارنامه » باب دوازدهم: در شكایت از نفس خود » شمارهٔ ۳۱
یک عاشق پاک و یک دل زنده کجاست
یک سوخته بی فکر پراکنده کجاست
چون بندهٔ اندیشهٔ خویشاند همه
پس در دو جهان خدای را بنده کجاست
عطار » مختارنامه » باب دوازدهم: در شكایت از نفس خود » شمارهٔ ۳۲
دردا که غرور بود و بسیاری بود
یک یک مویم بتی و زنّاری بود
پنداشته بودم که مرا کاری بود
چه کار و کدام کار پنداری بود
عطار » مختارنامه » باب دوازدهم: در شكایت از نفس خود » شمارهٔ ۳۳
بیچاره دلم که خویش حُرْ میپنداشت
با دست تهی کیسهٔ پر میپنداشت
بسیار دُر افشاند ولیکن چو بدید
جز مُهره نبود آنچه دُر میپنداشت
عطار » مختارنامه » باب دوازدهم: در شكایت از نفس خود » شمارهٔ ۳۴
مسکین دل من تخم طلب کاشته بود
عمری عَلَمِ عِلْم برافراشته بود
از هرچه که پنداشته بود او همه عمر
فی الجمله چه گویم، همه پنداشته بود
عطار » مختارنامه » باب دوازدهم: در شكایت از نفس خود » شمارهٔ ۳۵
گه خلوت بینِ هفت گلشن بودم
گه گوشه نشینِ کنجِ گلخن بودم
در گردِ جهان دست برآوردم من
دیار نبود بندِ من، من بودم