گنجور

همام تبریزی » رباعیات » شمارهٔ ۲۱

 

ترشی تو ولیک نکته‌ات شیرین است

یک نکته تو لایق صد تحسین است

چون نکته شنیدم از دهانت گفتم

درّی که ز کون خر بیفتد این است

همام تبریزی
 

همام تبریزی » رباعیات » شمارهٔ ۲۲

 

گفتم که مگر رای تو فرزانگی است

رفتیم و هنوزت سر بیگانگی است

هر حیله که در تصور عقل آید

کردیم کنون نوبت دیوانگی است

همام تبریزی
 

همام تبریزی » رباعیات » شمارهٔ ۲۳

 

تا هر کست ای شانه نگیرد در دست

کوتاه کن از دو زلف آن دلبر دست

دست دگری شکافت ای شانه سرت

تو زلف نگار من چه پیچی در دست

همام تبریزی
 

همام تبریزی » رباعیات » شمارهٔ ۲۴

 

تبریز نکو و هر چه ز آنجاست نکوست

مغزند و مپندار تو ایشان را پوست

با طبع مخالفان موافق نشوند

هرگز نشود فرشته با دیوان دوست

همام تبریزی
 

همام تبریزی » رباعیات » شمارهٔ ۲۵

 

ای جام لب نگار می‌دار به دست

با او چو خوش آورید این کار بدست

بادا ز لب یار قدح مالامال

کآورد به خون دل لب یار به دست

همام تبریزی
 

همام تبریزی » رباعیات » شمارهٔ ۲۶

 

ای حور سرشت هیچ چیزت بد نیست

وز حسن تو ماه را یکی از صد نیست

آن چشمه که حوض کوثرش می‌خوانند

گر هست دهان توست ور نی خود نیست

همام تبریزی
 

همام تبریزی » رباعیات » شمارهٔ ۲۷

 

ما را به امید زندگانی بگذشت

دور از رویت دور جوانی بگذشت

با این همه تازه رو و خوش می‌باشم

کاخر عمرم به مهربانی بگذشت

همام تبریزی
 

همام تبریزی » رباعیات » شمارهٔ ۲۸

 

چون خسته شد از منج لب شیرینت

خونین شد از این غم دل صد مسکینت

بازار عسل به لب چو بشکستی منج

زد نیش ز رشک بر لب نوشینت

همام تبریزی
 

همام تبریزی » رباعیات » شمارهٔ ۲۹

 

چون زرد شد از رنج گل رعنایت

شد رنج خجل ز روی شهرآرایت

دانست که زو دردسری یافته‌ای

افتاد کنون به عذر آن در پایت

همام تبریزی
 

همام تبریزی » رباعیات » شمارهٔ ۳۰

 

ای آب لطافت و طرب در جویت

جان زنده کند نسیم کآرد بویت

ز انگشت‌نمای عاشقان در کویت

ترسم که نشان بماند اندر رویت

همام تبریزی
 

همام تبریزی » رباعیات » شمارهٔ ۳۱

 

ای عرصه تبریز زیانت مرساد

آسیب زمان به مردمانت مرساد

تو همچو تنی و جان و دل هر دو امام

دردی به دل و غمی به جانت مرساد

همام تبریزی
 

همام تبریزی » رباعیات » شمارهٔ ۳۲

 

این سنگ که از آب روان می‌گردد

پیوسته بسان آسمان می‌گردد

نالان همه شب بسان بیماران است

سرگردان‌تر ز عاشقان می‌گردد

همام تبریزی
 

همام تبریزی » رباعیات » شمارهٔ ۳۳

 

بزم از رخت امشب آفتابی دارد

چشم تو به هر گوشه خرابی دارد

لیکن ز لب تو کس نمی‌یابد کام

جز جام که پیش لبت آبی دارد

همام تبریزی
 

همام تبریزی » رباعیات » شمارهٔ ۳۴

 

زلفش سر کبر و سرفرازی دارد

زان کشتن عاشقان به بازی دارد

ای دل تو چه می‌شوی چنین در کارش

کار سر زلف او درازی دارد

همام تبریزی
 

همام تبریزی » رباعیات » شمارهٔ ۳۵

 

زلفت که ز ماه تکیه‌گاهی دارد

انصاف که خوش منصب و جاهی دارد

بربود دلم چه یارمش گفت که او

چون عارض تو پشت و پناهی دارد

همام تبریزی
 

همام تبریزی » رباعیات » شمارهٔ ۳۶

 

معشوق من امشبی وفایی دارد

کارم ز وصال او نوایی دارد

ای صبح دمی نفس مزن بهر خدا

کآیینه طبع من صفایی دارد

همام تبریزی
 

همام تبریزی » رباعیات » شمارهٔ ۳۷

 

دل وقت سماع بوی دلدار برد

حالش به سراپرده اسرار برد

این زمزمه مرکبی‌ست تا روح ترا

برگیرد و خوش به منزل یار برد

همام تبریزی
 

همام تبریزی » رباعیات » شمارهٔ ۳۸

 

گفتی که سرشکت ز چه معنی خون شد

خون نیست ولی با تو بگویم چون شد

در دیده من خیال رخسار تو بود

اشکم چو گذر کرد بر او گلگون شد

همام تبریزی
 

همام تبریزی » رباعیات » شمارهٔ ۳۹

 

با عشق تو دل چون محرم راز آمد

با دل در و دیوار در آواز آمد

در اوج تو چون روح به پرواز آمد

آواز آمد که مرغ ما باز آمد

همام تبریزی
 

همام تبریزی » رباعیات » شمارهٔ ۴۰

 

گفتی غم عشقت همه کس می‌داند

این راز گشاده‌ای بدان می‌ماند

ما راز ترا فاش نکردیم ولی

اشک است که چون آب فرو می‌خواند

همام تبریزی
 
 
۱
۲
۳
۴
۶
sunny dark_mode