گنجور

عطار » مختارنامه » باب پنجاهم: در ختم كتاب » شمارهٔ ۳۷

 

جانم دُرِ این قلزم بیپایان سفت

عقلم گل این طارم سرگردان رُفت

از بهر خدا تو نیز انصاف بده

کاین شیوه سخن خود به ازین نتوان گفت

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب پنجاهم: در ختم كتاب » شمارهٔ ۳۸

 

آن را که ز سلطان یقین تمکین نیست

گو از بر من برو که او را دین نیست

دریای عجایب است در سینهٔ من

لیکن چه کنم که یک عجایب بین نیست

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب پنجاهم: در ختم كتاب » شمارهٔ ۳۹

 

ای خلق فرو مانده کجایید همه

وز بهر چه مشغول هوایید همه

عطار چو الصّلاءِ اسرار بگفت

گر حوصله دارید بیایید همه

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب پنجاهم: در ختم كتاب » شمارهٔ ۴۰

 

دیدی که چِه‌ها با منِ شیدا کردی

یکباره مرا بی سر و بی پا کردی

سهل است از آنِ من، ولی با دگران

زنهار چنان مکن که با ما کردی

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب پنجاهم: در ختم كتاب » شمارهٔ ۴۱

 

هان ای دل بیدار بخفتی آخر

گفتی که نیوفتم بیفتی آخر

ای جان شده عطّار و ز جان آمده سیر

بسیار بگفتی و برفتی آخر

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب پنجاهم: در ختم كتاب » شمارهٔ ۴۲

 

مرغی دیدم نشسته بر ویرانی

در پیش گرفته کلّهٔ سلطانی

میگفت بدان کلّه که ای نادانی

دیدی که بمردی وندادی نانی

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب پنجاهم: در ختم كتاب » شمارهٔ ۴۳

 

عالم که امان نداد کس را نفسی

خوابیم نمود در هوا و هوسی

ای بیخبرانِ خفته! گفتیم بسی

رفتیم که قدر ما ندانست کسی

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب پنجاهم: در ختم كتاب » شمارهٔ ۴۴

 

زین کژ که به راستی نکو میگردد

ماییم و دلی که خون درو میگردد

ای بس که بگردیم من و چرخ ولیک

من خاک همی گردم و او میگردد

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب پنجاهم: در ختم كتاب » شمارهٔ ۴۵

 

ماییم به صد هزار غم رفته به خاک

پیدا شده در جهان و بنهفته به خاک

ای بس که به خاک من مسکین آیند

گویند که این تویی چنین خفته به خاک

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب پنجاهم: در ختم كتاب » شمارهٔ ۴۶

 

با زهر اجل چو نیست تریاکم روی

کردند به سوی عالم پاکم روی

ای بس که نباشم من و پاکان جهان

بر خاک نهند بر سر خاکم روی

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب پنجاهم: در ختم كتاب » شمارهٔ ۴۷

 

عطار به درد از جهان بیرون شد

در خاک فتاد و با دلی پُر خون شد

زان پس که چنان بود چنین اکنون شد

گویای جهان بدین خموشی چون شد

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب پنجاهم: در ختم كتاب » شمارهٔ ۴۸

 

گاهی سخنم به صد جنون بنویسند

گاه از سر عقل ذوفنون بنویسند

گر از فضلایند به زر نقش کنند

ور عاشق زارند به خون بنویسند

عطار
 

عطار » وصلت نامه » بخش ۳۸ - فی الرباعیات در فنای عاشق

 

ای پاکی تو منزه از هر پاکی

قدوسی تو مقدس از ادراکی

در راه تو صد هزار عالم گردی

در کوی تو صدهزار آدم خاکی

عطار
 

عطار » وصلت نامه » بخش ۳۹ - و له ایضاً

 

در وصف تو عقل طبع دیوانه گرفت

جان تن ز دو با عجز بهم خانه گرفت

چون شمع تجلی تو آمد به ظهور

طاوس فلک مذهب پروانه گرفت

عطار
 

عطار » وصلت نامه » بخش ۴۰ - و له ایضاً

 

ای هشت بهشت یک نثار در تو

وی هفت سپهر پرده‌دار در تو

رخ زرد و کبود جامه خورشید منیر

سرگشتهٔ ذرهٔ غبار در تو

عطار
 

عطار » وصلت نامه » بخش ۴۱ - وله ایضاً

 

هر دل که ز لطف تو نشان یابد باز

سررشته خود در دو جهان یابد باز

در راه تو هر که نیم جانی بدهد

از لطف تو صدهزار جان یابد باز

عطار
 

عطار » وصلت نامه » بخش ۴۲ - وله ایضاً

 

ای خلق دو کون ذکر گویندهٔ تو

وی جملهٔ کاینات پویندهٔ تو

هر چند به کوشش نتوان در تو رسید

تو با همهٔ ای همه جویندهٔ تو

عطار
 

عطار » وصلت نامه » بخش ۴۳ - وله ایضاً

 

ای آنکه ز کفر دین تو بیرون آری

وز کوه و کمر نگین تو بیرون آری

از گل گل نازنین تو بیرون آری

وز خار تر انگبین تو بیرون آری

عطار
 

عطار » وصلت نامه » بخش ۴۴ - وله ایضاً

 

ای آنکه چنانکه مصلحت میدانی

کار که و مه به مصلحت میرانی

رزاق و نگهدار همه حیوانی

سازندهٔ کار خلق سرگردانی

عطار
 

عطار » وصلت نامه » بخش ۴۵ - وله ایضاً

 

کاری که ورای کفر و دین می‌دانم

آن دوستی تست یقین می‌دانم

در حلق من آن سلسله کانداخته‌اند

هرگز نشود گسسته این می‌دانم

عطار
 
 
۱
۱۱۲
۱۱۳
۱۱۴
۱۱۵
۱۱۶
sunny dark_mode