خیام » ترانههای خیام به انتخاب و روایت صادق هدایت » دم را دریابیم [۱۴۳-۱۰۸] » رباعی ۱۱۸
روزی است خوش و هوا نه گرم است و نه سرد،
ابر از رُخِ گلزار همیشوید گَرْد،
بلبل به زبانِ پهلوی با گلِ زرد،
فریاد همیزند که: می باید خورد!
ابوالفرج رونی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۰
ای دل چو به تو چشم تو بهتر نگرد
ترسم که ترا چو شمع چشمت بخورد
از دیده بر آتش تو ریزم آبی
تا از تو بلای چشم من در گذرد
ابوالفرج رونی » دیوان اشعار » رباعیات الحاقی » شمارهٔ ۸
با انده جفت گشتم از شادی فرد
ایام وفا چیست ولی چتوان کرد
اندیشه چو دانش است می باید داشت
اندوه چو روزی است می باید خورد
امیر معزی » رباعیات » شمارهٔ ۵۹
ای از همه خسروان چو افریدون فرد
وز دولت تو رسیده بر گردون گَرد
ای گشته به دولت تو روزافزون مرد
ایزد به تو این جهان اهمها میمون کرد
امیر معزی » رباعیات » شمارهٔ ۶۰
ای صدر جهان هرکه میکین تو خورد
از رنج خمارگشت با ناله و درد
گر شیر سیه بود به هنگام نبرد
شد عاقبت کار به حال سگ زرد
سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۲۷
روزی که بود دلت ز جانان پر درد
شکرانه هزار جان فدا باید کرد
اندر سر کوی عاشقی ای سره مرد
بی شکر قفای نیکوان نتوان خورد
سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۳۳
چون چهرهٔ تو ز گریه باشد پر درد
زنهار به هیچ آبی آلوده مگرد
اندر ره عاشقی چنان باید مرد
کز دریا خشک آید از دوزخ سرد
سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۳۴
گفتا که به گرد کوی ما خیره مگرد
تا خصم من از جان تو برنارد گرد
گفتم که نبایدت غم جانم خورد
در کوی تو کشته به که از روی تو فرد
سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۳۶
رو گرد سراپردهٔ اسرار مگرد
شوخی چکنی که نیستی مرد نبرد
مردی باید زهر دو عالم شده فرد
کو درد به جای آب و نان داند خورد
وطواط » رباعیات » شمارهٔ ۱۸ - در مدح ملک اتسز
ای شه ، که بجامت می صافیست ، نه درد
اعدای تو را ز غصه خون باید خورد
گر دشمنت ، ای شاه ، بود رستم گرد
یک خر ز هزار اسب نتواند برد
عینالقضات همدانی » تمهیدات » تمهید اصل سادس - حقیقت و حالات عشق
اول که بتم شراب صافی بی درد
میداد، دلم ز من بدین حیله ببرد
و آنگاه مرا بدام هجران بسپرد
بازار چنین کنند با غر چه و گرد
عینالقضات همدانی » لوایح » فصل ۸۳
گر باد صبا بر سر زلفت گردد
بر باد صبا عاشق تو رشگ برد
ور هیچکسی ز خلق در تو نگرد
بر خود دل من جامۀ هستی بدرد
انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۱۱
مریخ سلاح چاوشان تو برد
گوی تو زحل به پاسبانی سپرد
در ملکت تو چه بیش و کم خواهد شد
گر چاوش تو به پاسبان برگذرد
انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۱۲
چون نیست یقین که شب چه خواهد آورد
پیشش غم ناآمده نتوانم خورد
فردا چو ندانم که چه خواهد بودن
امروز چه دانم که چه میباید کرد
انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۱۳
آن نور که ملک یافت از روی تو فرد
از هیچ فلک به دست نتوان آورد
وان سایه که بر زمانه عدلت پوشید
خورشید به نور پیسه نتواند کرد
انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۱۴
عاقل چو به حاصل جهان درنگرد
خشک و تر آسمان به یک جو نخرد
کو هرچه دهد یا که بیارد ببرد
حاشا چو سگی که قی کند خود بخورد
انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۱۵
هر تیره شبی که ره به روزی نبرد
گردن به حساب عمر من برشمرد
با این همه ماتم فراقش دارم
گرچه به هزار گونه محنت گذرد
انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۱۶
بوطالب نعمه آن جهانی همه مرد
هرگز غم این جهان خونخواره نخورد
هر طالب نعمت که بدو روی آورد
از نام پدر دامن حرصش پر کرد
انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۱۷
این عمر که سرمایهٔ ملکیست نه خرد
چون بیخبران همی به سر باید برد
وز غبن چنین زندگیی پیش از مرگ
روزی به هزار مرگ میباید مرد
جمالالدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۵
شاها بتو ایزد همه آفاق سپرد
نتوان بدو ماه شهرهای تو شمرد
چندانکه زمین بود همه ملک تو شد
زین بس نقبی بر آسمان باید برد