گنجور

 
۱
۲
۳
۴
۵
۱۳
 

خاقانی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۸۲

 

تا یار عنان به باد و کشتی داده است

چشمم ز غمش هزار دریا زاده است

او را و مرا چه طرفه حال افتاده است

من باد به دست و او به دست باد است

۲ بیت
خاقانی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۰

 

دل گرچه ز هجرت سپر تیر بلاست

تن گرچه ز اندوه تو چون موی بکاست

تا از تو مرا هنوز امید وفاست

از من تو بدان که هیچ کج ناید راست

۲ بیت
سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۲

 

فردا بخرم هر آنچه در شهربلاست

جز آن نتوان که برسر بنده قضاست

ما را گویند گرد بلا بیش مگرد

گردم که خوشیهای جهان زیر بلاست

۲ بیت
سید حسن غزنوی
 

باباافضل کاشانی » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۴

 

با یار بگفتم به زبانی که مراست

کز آرزوی روی تو جانم برخاست

گفتا: قدمی ز آرزو زآن سو نه

کاین کار به آرزو نمی آمد راست

۲ بیت
باباافضل کاشانی
 

باباافضل کاشانی » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۵

 

ترکیب عناصر ار نگشتی کم و کاست

صورت بستی که طبع صورتگر ماست

بفزود و بکاست تا بدانی ره راست

کاین عالم را مصور کامرواست

۲ بیت
باباافضل کاشانی
 

باباافضل کاشانی » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۶

 

در عین علی، هو العلی الاعلی ست

در لام علی، سّر الهی پیداست

در یای علی سورهٔ حی قیوم

برخوان و ببین که اسم اعظم آن جاست

۲ بیت
باباافضل کاشانی
 

باباافضل کاشانی » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۷

 

هر نقش که بر تختهٔ هستی پیداست

آن صورت آن کس است کان نقش آراست

دریای کهن چو بر زند موجی نو

موجش خوانند و در حقیقت دریاست

۲ بیت
باباافضل کاشانی
 

عطار » مختارنامه » باب چهارم: در معانی كه تعلّق به توحید دارد » شمارهٔ ۲۲

 

هر دل که درین دایرهٔ بی سر و پاست

در دریاست او ولیک در وی دریاست

هر لحظه هزار موج خیزد زین بحر

کار آن دارد که بحر بنشیند راست

۲ بیت
عطار
 

عطار » مختارنامه » باب دهم: در معانی مختلف كه تعلّق به روح دارد » شمارهٔ ۲۸

 

از پردهٔ خود برون شدن عین خطاست

زیرا که برون پرده گردی کم و کاست

در پردهٔ کژ چند دوی از چپ و راست

در پردهٔ دل نشین که راهت آنجاست

۲ بیت
عطار
 

عطار » مختارنامه » باب یازدهم: در آنكه سرّ غیب و روح نه توان گفت و نه توان » شمارهٔ ۲۹

 

این درد جگرسوز که در سینه مراست

میگرداند گِرِد جهانم چپ و راست

عمریست که میروم به تاریکی در

و آگاه نیم که چشمهٔ خضر کجاست

۲ بیت
عطار
 

عطار » مختارنامه » باب بیست و دوم: در روی به آخرت آوردن و ترك دنیا كردن » شمارهٔ ۸

 

چون قاعدهٔ بقای ما عین فناست

بر عین فنا کار بنتوان آراست

برخیز که آن زمان که بنشستی راست

چه سود که نانشسته بر باید خاست

۲ بیت
عطار
 

عطار » مختارنامه » باب سی و یكم: در آنكه وصل معشوق به كس نرسد » شمارهٔ ۵۲

 

هر کو گهر وصل تو در خواهد خواست

اول قدم از دو کون بر باید خاست

صد دریا موج میزند از غم این

این کار، به اشکی دو، کجا آید راست

۲ بیت
عطار
 

عطار » مختارنامه » باب سی و دوم: در شكایت كردن از معشوق » شمارهٔ ۵

 

از دل گرمی که در هوای تو مراست

در بندگیت به آتشی مانم راست

چون از آتش فروختن نیست عجب

این بنده کنون فروختن خواهد خواست

۲ بیت
عطار
 

عطار » مختارنامه » باب سی و پنجم: در صفت روی و زلف معشوق » شمارهٔ ۲

 

بی موی تونیست موی کس موئی راست

بی روی تو روی دگران روی و ریاست

بی موی تو ای موی میان موی که دید

بی روی تو در روی زمین روی کراست

۲ بیت
عطار
 

عطار » مختارنامه » باب سی و ششم: در صفت چشم و ابروی معشوق » شمارهٔ ۱۴

 

گر عفو کنی به لطف جرمی که مراست

آسان ز سرِ وجود برخواهم خاست

با قدّ تو راست است هر چیز که هست

با ابرویت هیچ نمیآید راست

۲ بیت
عطار
 

عطار » مختارنامه » باب سی و ششم: در صفت چشم و ابروی معشوق » شمارهٔ ۱۷

 

گفتم: خط مشکین تو بر ماه خطاست

گفتا:‌به خطا مشک ز من باید خواست

گفتم که زه این کمان ابرو که تراست!

گفتا که چنین کمان به زه ناید راست

۲ بیت
عطار
 

عطار » مختارنامه » باب چهلم: در ناز و بیوفائی معشوق » شمارهٔ ۵

 

پیوسته به آرزو ترا باید خواست

تا از تو یک آرزو مرا ناید راست

در کینهٔ من نشستهای پیوسته

زین کینه به جز دلم چه بر خواهد خواست

۲ بیت
عطار
 

عطار » مختارنامه » باب چهل و دوم: در صفت دردمندی عاشق » شمارهٔ ۱۷

 

مهری که ز تو در دل من بنهفته است

با تو به زبان اگر نگویم گفته است

وقت است که طاق و جفت گویم با تو

در طاق دو ابروی تو چشمت جفت است

۲ بیت
عطار
 

عطار » مختارنامه » باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع » شمارهٔ ۲۰

 

شمع آتش را گفت که طبعی که تر است

در شیب مرا مسوز چون بالا خواست

آتش گفتش که هست بالای تو راست

گردر شیبت بسوزم آن هم بالاست

۲ بیت
عطار
 

عطار » مختارنامه » باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع » شمارهٔ ۵۳

 

شمع آمد و گفت: دادِ من باید خواست

کز آتشِ سوزنده بمانْدَم کم و کاست

تا در سرِ من نشست ناگه آتش

گویی تو که دل بود که از من برخاست

۲ بیت
عطار
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
۱۳
 
تعداد کل نتایج: ۲۵۲