اهلی شیرازی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۷
هر چند که فتنه در جهان عشق انداخت
بی شمع رخت ز سوز دل کس نگداخت
بی حسن تو ساده بود لوح دو جهان
عشق اینهمه کارخانه از حسن تو ساخت
میرداماد » دیوان اشراق » رباعیات » شمارهٔ ۶۱
دی مرکب حکمت آنکه بر گردون تاخت
بنشست و برای بنده معجونی ساخت
گفتی که مگر به هیمه هجرش پخت
کآتش ز حرارت به درونم انداخت
قدسی مشهدی » رباعیات » شمارهٔ ۴۸
هرچند هنر به کس نخواهد پرداخت
غربتزده را ساز هنر باید ساخت
نی گرچه ز خود آه ندارد به جگر
خلقش ز برای خویش خواهند نواخت
قدسی مشهدی » رباعیات » شمارهٔ ۴۹
جان از تو دمی برد دمی دیگر باخت
تن از تو گهی قوی شد و گاه گداخت
نه در نظر آیی و نه در دل گنجی
ای عشق، حقیقت تو را کس نشناخت
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۷
حسنت، روزی که دست و شمشیر افراخت
اول نگهت بطاقت دل پرداخت
برخاستنت، بخاک و خونم انداخت
تمکین خرام، بر صف هوشم تاخت
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۸
ای آنکه غم لباس جان تو گداخت
نتوان به قبا گردن عزت افراخت
تن، خوار ز جامه های گوناگونست
جانست عزیز، زآنکه با یک تن ساخت
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۴
دل را دانم چو باغم عشقش ساخت
جان نیز چو شمع زاشتیاقش بگداخت
از خود خبرم نباشد آری هر کس
کورا نشناخت خویشتن را نشناخت
یغمای جندقی » دیوان اشعار » سرداریه » رباعیات » شمارهٔ ۱۶
در معرفت مفتی عرفان پرداخت
تا چیست علامتت چو دستار انداخت
آن دیده بجو که بی نشان فهم کنی
تا کی خواهی خر نر از خایه شناخت