گنجور

نجم‌الدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب چهارم » باب چهارم در بیان معاد نفوس سعدا و اشقیا

 

باد آمد و بوی زلف جانان آورد

وان عشق کهن ناشده ما نو کرد

ای باد تو بوی آشنایی داری

زنهار بگرد هیچ بیگانه گرد

نجم‌الدین رازی
 

نجم‌الدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب چهارم » باب چهارم در بیان معاد نفوس سعدا و اشقیا

 

عشاق ترا هشت بهشت نتگ آید

وز هر چ بدون تست شان ننگ آید

اندر دهن دوزخ از ان سنگ آید

کز پرتو نار نور بیرنگ آید

نجم‌الدین رازی
 

نجم‌الدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب چهارم » باب چهارم در بیان معاد نفوس سعدا و اشقیا

 

غم با لطف تو شادمانی گردد

عمر از نظر تو جاودانی گردد

گرباد بدوزخ برداز کوی تو خاک

آتش همه آب زندگانی گردد

نجم‌الدین رازی
 

نجم‌الدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب چهارم » فصل دوم

 

فردا که مقدسان خاکی مسکن

چون روح شوند راکب مرکب تن

چون لاله بخون جگر آلوده کفن

از خاک سر کوی تو بر خیزم من

نجم‌الدین رازی
 

نجم‌الدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب چهارم » فصل دوم

 

آن بلبل محبوس که نامش جان است

دستش بشکستن قفص می نرسد

نجم‌الدین رازی
 

نجم‌الدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب چهارم » فصل دوم

 

رقص آن نبود که هر زمان بر خیزی

بی درد چو گرد از میان برخیزی

رقص آن باشد کز دو جهان بر خیزی

دل پاره کنی وز سر جان برخیزی

نجم‌الدین رازی
 

نجم‌الدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب چهارم » فصل دوم

 

هرگز نشودای بت بگزیده من

مهرت ز دل و خیالت از دیده من

گر از پس مرگ من بجویی یابی

مهر تو در استخوان پوسیده من

نجم‌الدین رازی
 

نجم‌الدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب چهارم » فصل سیم

 

تا زاغ صفت بجیفه پر آلایی

کی چون شاهین در خورشاهان آیی

چون صعوه اگر غذای بازی گردی

بازی گردی که دست‌شه را شایی

نجم‌الدین رازی
 

نجم‌الدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب چهارم » فصل سیم

 

در دام میا که مرغ این دانه نه‌ای

در شمع میاز چونک پروانه نه‌ای

دیوانه کسی بود که گردد بر ما

کم گرد بگرد ما که دیوانه نه‌ای

نجم‌الدین رازی
 

نجم‌الدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب چهارم » فصل سیم

 

ایشان دارند دل من ایشان دارند

ایشان که سر زلف پریشان دارند

نجم‌الدین رازی
 

نجم‌الدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب چهارم » فصل سیم

 

خود حال دلی بود پریشان تر ازین

یا واقعه‌ای بی سر و سامان تر ازین

هرگز بجهان که دید محنت زده‌ای

سر گشته روزگار حیران‌تر ازین

نجم‌الدین رازی
 

نجم‌الدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب چهارم » فصل سیم

 

ما مست زباده الستیم هنوز

وز عهد الست باز مستیم هنوز

در صومعه با سجاده و مصحف و ورد

دردی کش ورند و می‌‌پرستیم هنوز

نجم‌الدین رازی
 

نجم‌الدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب چهارم » فصل سیم

 

بازی که همی دست ملک را شاید

منقار بمردار کجا آلاید

بر دست ملک نشیند آزاد ز خویش

در بند اشارتی که او فرماید

نجم‌الدین رازی
 

نجم‌الدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب چهارم » فصل سیم

 

در بحر عمیق غوطه خواهم خوردن

یا غرقه شدن یا گهری آوردن

کار تو مخاطره‌ست خواهم کردن

یا سرخ کنم روی ز تو یا گردن

نجم‌الدین رازی
 

نجم‌الدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب چهارم » فصل سیم

 

جز دست تو زلف تو نیارست کشید

جز پای تو سوی تو ندانست دوید

از روی تو دیده‌ام طمع زان ببرید

جز دیده تو روی تو نتواند دید

نجم‌الدین رازی
 

نجم‌الدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب چهارم » فصل سیم

 

آن پشه که در کوی تو پرواز کند

صیدی کند او که باز نتواند کرد

نجم‌الدین رازی
 

نجم‌الدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب چهارم » فصل سیم

 

بازی بودم پریده از عالم ناز

تا بوک برم ز شب صیدی بفر از

اینجا چو نیافتم کسی محرم راز

زان در که در آمدم بدر رفتم باز

نجم‌الدین رازی
 

نجم‌الدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب چهارم » فصل سیم

 

هر دم ز وجود خود ملالم گیرد

سودای وصال آن جمالم گیرد

پروانه دل چو شمع روی تو بدید

دیوانه شود کم دو عالم گیرد

نجم‌الدین رازی
 
 
۱
۲
sunny dark_mode