گنجور

سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۸ - زرگر

 

دلم را آن مه زرگر چون زر در تاب می‌سازد

به دستش هرچه می‌افتد همان دم آب می‌سازد

سیدای نسفی
 

سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۱۰ - حلواگر

 

مه حلواگر من در نظرها بس که شیرین است

لب و دندان او در چشم من حلوای مغزین است

سیدای نسفی
 

سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۱۸ - قناد

 

مه قناد می ریزد شکر از لعل خندانش

لب شیرین نمی سازد مگر خالیست دکانش

به دیدن وزن سازد هر متاعی را که پیش آید

کند کار ترازو با حریفان چشم فتانش

سیدای نسفی
 

سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۶۳ - بقال

 

مه بقال چون سرکا بود کارش ترشرویی

زبان پسته اش دارد به مردم کشمشی گویی

سیدای نسفی
 

سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۱۰۹ - صابون‌فروش

 

مه صابون‌فروشم دایما اشخار می‌جوید

به او هرکس که سودا کرد از پل دست می‌شوید

سیدای نسفی
 

سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۱۳۵ - دوکتراش

 

نگار دوکتراش من گذشت از چرخ غوغایش

چو دوک پیوسته در چرخند مرد و زن ز سودایش

اگر پرسد کسی از وی به ناگه قیمت دوک را

کمانچه افگند در گردن و گرد ته پایش

سیدای نسفی
 

سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۱۳۷ - شربتگر

 

مه شربتگر من هر زمان در قهر می گردد

به کام عشقبازان شربت او زهر می گردد

سیدای نسفی
 

سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۱۳۸ - صراف

 

پس از عمری شد آن سیمآور صراف یار من

سیه کاریی و قلابی بود منبعد کار من

سیدای نسفی
 
 
۱
۶
۷
۸
sunny dark_mode