گنجور

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۱۱

 

مگو کشتن بلایی بر سر منصور می‌آرد

شراب نیستی جان در تن مخمور می‌آرد

چه شد خوارم جنونم آنقدرها دوست می‌دارد

که زنجیر مرا از تار زلف حور می‌آرد

نمی‌دانم دل دیوانه در بزم که ره دارد

[...]

اسیر شهرستانی
 
 
sunny dark_mode