گنجور

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۵۳۱

 

بود عقیق سرشکی که ریزم از غم عشق

به چشم اهل محبت نگین خاتم عشق

هنوز صبح وجود از شب عدم طالع

نگشته بود که بودم چو صبح همدم عشق

مزن ز گریه ما خنده کآب دیده ما

[...]

جامی
 
 
sunny dark_mode