گنجور

میرزاده عشقی » نمایشنامه » کفن سیاه » بخش ۶ - در قلعه خرابه

 

رفتم اندرش که تا جای کنم

هم ز نزدیک تماشای کنم

دیدم آن مهد بسی سلسله شاهان عجم

بامش بس خورده لگد، طاقش برآورده شکم

بالش خسرو و آرامگه کله جم

[...]

میرزاده عشقی
 

میرزاده عشقی » نمایشنامه » کفن سیاه » بخش ۸ - تظاهر ملکه کفن پوشان

 

من هیولای سعادت هستم

که بر این تیره سرا دل بستم

مر مرا هیچ گنه نیست به جز آنکه زنم

زین گناه است که تا زنده ام اندر کفنم

من سیه پوشم و تا این سیه از تن نکنم

[...]

میرزاده عشقی
 

میرزاده عشقی » نمایشنامه » کفن سیاه » بخش ۸ - تظاهر ملکه کفن پوشان

 

بهر گور است معطل ماندم

ورنه من فاتحه خود خواندم

از همان دم که در این تیره دیار آمده ام

خود کفن کرده ببر، خود به مزار آمده ام

همچو موجود جمادی، نه بکار آمده ام

[...]

میرزاده عشقی
 

میرزاده عشقی » نمایشنامه » کفن سیاه » بخش ۸ - تظاهر ملکه کفن پوشان

 

هر چه گفتم: چه شدت؟ در پاسخ

ناله سر کرد که آوخ آوخ

«من به ویرانه ز ویران شدن ایرانم!

من ملک زاده این مملکت ویرانم!

میرزاده عشقی
 

میرزاده عشقی » نمایشنامه » کفن سیاه » بخش ۹ - برگشت از بقعه به ده

 

این حکایت همه جا می گفتم

چون سه سال دگر ایران رفتم

هر چه زن دیدم آنجا همه آنسان دیدم!

همه را زنده درون کفن انسان دیدم!

همه را صورت آن زاده ساسان دیدم!

[...]

میرزاده عشقی
 
 
۱
۱۱
۱۲
۱۳
sunny dark_mode