وحشی » گزیده اشعار » غزلیات » غزل ۲۴۴
بند دیگر دارم از عشقت به هر پیوند خویشجذبهای خواهم که از هم بگسلانم بند خویش
عشق خونخوار است با بیگانه و خویشش چه کارخورد کم خونی مگر یعقوب از فرزند خویش
ایستادن نیست بر یک مطلبم در هیچ حالبر نمیآیم به میل طبع ناخرسند خویش
اینچنین مستغنی از حال تهی دستان مباشآخر ای منعم نگاهی کن به […]

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۷
جان و دل پیوند کن با یار بی مانند خویش
هرچه غیر از عشق او بند است بگسل بند خویش
او به ذات خود غنی مطلق آمد لیک هست
در ظهور این غنا محتاج حاجتمند خویش
زاهد از نظاره خوبان مرا سوگند داد
جلوه گر زیشان تویی چون نشکنم سوگند خویش
هیچ چیزی نیست پیش دیده عارف حجاب
اوبه عشق توست مشعوف […]
