واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۴۱
کافرم، گر در دوعالم غیر او دارم کسی
در قیامت دعوی خونم به قاتل میرسد!
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۵۱
دیده ام از بسکه حیران رخ دلدار شد
کاسه چشم از نگاهم کاسه مو دار شد
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۶۳
بی تمیزیهای عالم بین که پیش لعل او
غنچه هم با این دهن، حرف نزاکت میزند!
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۶۴
فکر زلفت، دود دل را دسته سنبل کند
حرف رخسارت، نفس را رشک شاخ گل کند
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۶۵
همنشینانی که از حق نمک دم میزنند
همچو دندان بر سر هر لقمه بر هم میزنند
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۶۸
این بساطی که فرو چیدهای از سادهدلی
آن قدر نیست که نقش تو در آن بنشیند
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۷۱
آب میگردد بدور لعل او از دود خط
یاد آن روزی که حلوای لبش بی دود بود؟!
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۷۴
رفتم از خود، خویشتن را بس که دزدیدم به خود
رشته عمرم گسست، از بس که پیچیدم به خود
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۷۶
بیتو، دانی روز من در کنج غم چون میرود؟
خنده میآید به حالم، گریه بیرون میرود!
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۷۷
گر تویی لیلی، ز حسنت کوهها دریا شود
ور منم مجنون، ز شورم شهرها صحرا شود
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۸۱
از نهال سرکشی، بی عزتی حاصل شود
چون کند حاصل ترقی، قیمتش نازل شود
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۸۲
از غمش دود نفسها، دسته سنبل شود
از رخش مد نظرها، رشک شاخ گل شود!
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۸۶
سربلندان، مال صرف زیردستان میکنند
هرچه کوه از ابر میگیرد، بصحرا میدهد!
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۹۲
عیب باشد مشرب طفلانه با موی سفید
شوخی از پیران بود چون عشوه ز ابروی سفید
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۹۳
ز ارتکاب جرم، پاکان زودتر رسوا شدند
رنگ خجلت بیشتر پیداست در روی سفید
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۹۴
در جهان برخود امید یک نفس بودن مدار
وقت را تا میتوانی دست از دامن مدار
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۹۵
رو به پس کردن نباشد رفتن ایام را
عمر اگر بخت است،از وی چشم برگشتن مدار
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۲۰۳
یار پیغمبر همین یک کس از آن چار است و بس
در احد آنکس که یاری کرد، او یار است و بس!
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۲۰۴
گریه از کردار ما، مقبول جانان است وبس
شبنم از گلشن، پسند مهر تابان است و بس
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۲۱۴
تا بجان آتش فتاد از شوق آن جانانه ام
شعله جواله سان، هم شمع و هم پروانه ام