گنجور

ایرج میرزا » غزل‌ها » شمارهٔ ۸

 

چون خورم می در سرم سودایِ یار آید پدید

راست باشد این مثل کز کار کار آید پدید

جهد کردم تا نگویم رازِ دل بر هیچکس

می کشان را رازِ دل بی اختیار آید پدید

گر مرا آسوده بینی در غمش نبود شگفت

[...]

ایرج میرزا
 
 
sunny dark_mode