گنجور

ظهیر فاریابی » رباعیات » شمارهٔ ۶۰

 

این دل که نگشت بر مرادی پیروز

با من به زبان حال گفت از سر سوز

دیدم شب غم به خواب،روز شادی

بس شب که بدین امید کردم تا روز

ظهیر فاریابی
 

ظهیر فاریابی » رباعیات » شمارهٔ ۶۱

 

نامد دل ضایع شده با دست هنوز

بر تخت وصال دوست بنشست هنوز

آنانک شراب وصل با ما خوردند

هشیار شدند و ما چنین مست هنوز

ظهیر فاریابی
 

ظهیر فاریابی » رباعیات » شمارهٔ ۶۲

 

ای دوست،قلم بر سخن دشمن کش!

وندر شب تاریک می روشن کش!

دیوانگیا، خیز و سر از جیب برآر!

عقلا، بنشین و پای در دامن کش!

ظهیر فاریابی
 

ظهیر فاریابی » رباعیات » شمارهٔ ۶۳

 

در پیش کمان گروهه شاه قزل

خورشید به سجده اوفتد خوار و خجل

زیرا که نهند داغ کفرش بر دل

گر گوید:من از آتشم،او از گل

ظهیر فاریابی
 

ظهیر فاریابی » رباعیات » شمارهٔ ۶۴

 

در عشق تو باز گفت نتوان کاین دل

چون است و [چسان] رنج کشد مسکین دل

گر حال دلم ندانی ای غافل یار

ور دانی و تن می زنی ای سنگین دل

ظهیر فاریابی
 

ظهیر فاریابی » رباعیات » شمارهٔ ۶۵

 

معشوقه چو سر بکردبا باد چو گل

تن با همه کس به وصل درداد چو گل

چون غنچه کشیده داشت دامن یک چند

و امروز به دست هر کس افتاد چو گل

ظهیر فاریابی
 

ظهیر فاریابی » رباعیات » شمارهٔ ۶۶

 

دوش از غم تو دیده به هم برنزدم

ور زانک زدم بدانک بی نم نزدم

زان بیم که دم تیز کند آتش دل

تا روز همی سوختم و دم نزدم

ظهیر فاریابی
 

ظهیر فاریابی » رباعیات » شمارهٔ ۶۷

 

نه برگ شکایت از تو گفتن دارم

نه طاقت درد دل نهفتن دارم

آگنده چو غنچه گشتم از غم دریاب

کز تنگ دلی سر شکفتن دارم

ظهیر فاریابی
 

ظهیر فاریابی » رباعیات » شمارهٔ ۶۸

 

از جور تو حال ارچه تبه می دارم

هم لطف تو را گوش به ره می دارم

در پرده به رسم دوستان می سوزم

وین حال ز دشمنان نگه می دارم

ظهیر فاریابی
 

ظهیر فاریابی » رباعیات » شمارهٔ ۶۹

 

هرگز نفسی حکایت از تو نکنم

کازادی بی نهایت از تو نکنم

از دل نکنم شکایتی کز تو کنم

از دل کنم آن شکایت از تو نکنم

ظهیر فاریابی
 

ظهیر فاریابی » رباعیات » شمارهٔ ۷۰

 

با گل گفتم چو سوی گلزار آیم

از عهد بد تو سست گردد رایم

گل سوی تو بنگرید دزدیده بگفت:

بد عهدتر از خودت کسی بنمایم؟

ظهیر فاریابی
 

ظهیر فاریابی » رباعیات » شمارهٔ ۷۱

 

گرچه همه جهد بندگی بنمایم

از عشق تو پیش کس زبان نگشایم

هم بر سر آب آید این قصه چو من

با آب دو چشم خویش می برنایم

ظهیر فاریابی
 

ظهیر فاریابی » رباعیات » شمارهٔ ۷۲

 

ما خانه ز خانه قلندر کردیم

وز خاک در مصطبه افسر کردیم

لب بر لب ساغر چو صراحی جان را

خندان خندان فدای ساغر کردیم

ظهیر فاریابی
 

ظهیر فاریابی » رباعیات » شمارهٔ ۷۳

 

می خواهم و مطرب و دلارام و ندیم

این است طبیعت من از چرخ مقیم

من می نخورم خوش نزیم، پس چکنم؟

دنیا گذران است و خداوند کریم

ظهیر فاریابی
 

ظهیر فاریابی » رباعیات » شمارهٔ ۷۴

 

ماییم که رسم ملک جمشید نهیم

وز بهر ذخیره صیت جاوید نهیم

از جدی و حمل به بزم بریان سازیم

بر خوان حمل قرصه خورشید نهیم

ظهیر فاریابی
 

ظهیر فاریابی » رباعیات » شمارهٔ ۷۵

 

ای دل مشو اندر خط این خوش پسران

هر عشوه که زلفشان فروشد مخر آن

این حلقه ما راست، مزن دست درین

وان رشته مو رُست منه پای بر آن

ظهیر فاریابی
 

ظهیر فاریابی » رباعیات » شمارهٔ ۷۶

 

ای باد ز غصه‌ای که خون پاشَد از آن

با یار مگو که تنگدل باشد از آن

ور زلف همی پریشی‌اش، نرم پریش

بر تازه گلش مزن که بخراشد از آن

ظهیر فاریابی
 

ظهیر فاریابی » رباعیات » شمارهٔ ۷۷

 

گفتی چو بماندی از شراب آوردن

مستی به تو می نیست صواب آوردن

در ده که به مستان می ناب آوردن

گنجیست روان سوی خراب آوردن

ظهیر فاریابی
 

ظهیر فاریابی » رباعیات » شمارهٔ ۷۸

 

بر طرف مه آن طره شبرنگش بین

صد تنگ شکر در شکر تنگش بین

در آتش رخ بی گنه آن هندو را

آویخته یارب دل چون سنگش بین

ظهیر فاریابی
 

ظهیر فاریابی » رباعیات » شمارهٔ ۷۹

 

کو دیده که خون جگر آرم با او

یا صبر که روزی به سر آرم با او

کو شیفته ای و تیره روزی چون من

تا در غم او دمی بر آرم با او

ظهیر فاریابی
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
۶
sunny dark_mode