گنجور

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۹

 

هر جا که هست او غمزه زن، آن غمزه آیین می برد

دل می دهد، جان می چکد، سر می رود، دین می برد

از وعده گاه وصل او، هر شام تا غمخانه ام

آرام در خون می تپد، امید تمکین می برد

کز باد عیش آباد وصل، آمد نسیم مژده ای

[...]

عرفی