گنجور

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۲۲

 

از دست بدادم دل شوریده خود را

بر هم زدم احوال بشولیده خود را

گر دوست به پرسیدن من رنجه کند پای

در هر قدمی پیش کشم دیده خود را

ای دوست میازار دلم را و مینداز

[...]

حکیم نزاری
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۸

 

شفاعت آمدم، ای دوست، دیده خود را

کز او مپوش گل نودمیده خود را

رسید خیل غمت ورنه ایستد جانم

کجا برم بدن غم رسیده خود را

به گوش ره ندهی ناله مرا، چه کنم؟

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۶۱

 

خوشا روزی که بینم دلبر بگزیده خود را

ز رخسارش برافروزم چراغ دیده خود را

چرا ممنون شوم از گلشن آرا من که می دانم

به از صد دسته گل، دامن برچیده خود را

به دامان صدف بار دگر افکندم از ساحل

[...]

صائب تبریزی