گنجور

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۷۸۵

 

برون ران ای سوار شوخ و قلب صد سپه بشکن

برافکن برقع از رخسار و قدر مهر و مه بشکن

گرفتی کشور جان‌ها به سلطانی علم برکش

تو را شد لشکر دل‌ها سپاه پادشه بشکن

گشاد کار ما خواهی لب شکرفشان بگشا

[...]

جامی
 

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۷۷

 

بیا ای عشق تمکین مرا از گرد ره بشکن

جنون را پیش رو کن عقل را پشت سپه بشکن

مسجد سرو من قدر است کن وز بار عشق آنجا

هزاران زاهد صدساله را پشت دو ته بشکن

حصار دل که شاهانند در تسخیر آن عاجز

[...]

محتشم کاشانی