گنجور

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۳

 

شمع راز من ز سیمای نگفتن روشن است

اضطرابم از شکوه آرمیدن روشن است

ای نقاب عارضت دلکش تر از دیدارها

شوخی حسن تو در چشم نهفتن روشن است

خار خشکم را خیال شبنمی سازد بهار

[...]

اسیر شهرستانی