گنجور

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۷۵

 

من بودم و شمع و ساغر یک من و دوست

محروم می و شمع میان من و دوست

رازی که ز جان و دل نهفتم امروز

شد فاش به شهر از دهن دشمن و دوست

مجد همگر
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۹

 

آن عهد که بسته شد میان من و دوست

بشکسته شد از فتنه اهریمن و دوست

دانستم از اول که در این کار آخر

انگشت نما شوم بر دشمن و دوست

فرخی یزدی