گنجور

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۶

 

چون کمر بسته مه من به سفر بیرون رفت

صد دل آویخته از طرف کمر بیرون رفت

او قدم می زد و مردم همه در خون بودند

که بدان شکل خوش از پیش نظر بیرون رفت

نیست این خون روانم ز سر هر مژه اشک

[...]

جامی