×
همام تبریزی » رباعیات » شمارهٔ ۶۴
رنج تو چو رنج خویش پنداشتهام
این هفته طرب ز یاد بگذاشتهام
گفتی ز چه خاست درد چشم تو بگو
من رنج تو را به دیده برداشتهام
جامی » هفت اورنگ » سلسلةالذهب » دفتر اول » بخش ۱۷۶ - قصه آن خرس که آبش می برد شخصی تصور کرد که خیکی است پر بار، رفت تا آن را بگیرد، خرس در وی آویخت، آن شخص به وی درماند، دیگری از کناره فریاد کرد که خیک را بگذار و بیرون آی. گفت من او را گذاشته ام او مرا نمی گذارد
گفت من پوست را گذاشته ام
دست از پوست باز داشته ام