گنجور

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۳۴

 

خراب آباد بودم عشق را معمار خود کردم

شکست خاطر آسوده را دیوار خود کردم

کمال دشمنی آیینه نقص است فهمیدم

دل خصمی به هرکس داشتم آزار خود کردم

شمار سبحه ایمانیانم کفر مشرب بود

[...]

اسیر شهرستانی