گنجور

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۹۱

 

می رود عمر عزیز ما دریغا چاره نیست

دی برفت و می رود امروز و فردا چاره نیست

عشق زلفش در سر ما دیگ سودا می پزد

هر که دارد این چنین عشقی ز سودا چاره نیست

چارهٔ بیچارگان است او و ما بیچاره ایم

[...]

شاه نعمت‌الله ولی