گنجور

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۹۳

 

جانا، ضمیرت حال ما نیکو نمیداند مگر؟

یا آن ضرورت نامها خود بر نمیخواند مگر؟

رفتی و شهری مرد و زن بر خاک راهت منتظر

قلاب چندین دل ترا هم باز گرداند مگر

روز وداع آن اشک خون کز دیدها پالوده شد

[...]

اوحدی