گنجور

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۶۸

 

با تو شدم آشنا وز دو جهان اجنبی

چون تو شدی یار من شد دل و جان اجنبی

خواست ز تو دم زند ناطقه‌ام بسته شد

گفت عیان غیور هست بیان اجنبی

یاد تو چون می‌کنم میروم از خویشتن

[...]

فیض کاشانی