گنجور

عطار » مختارنامه » باب دوازدهم: در شكایت از نفس خود » شمارهٔ ۷

 

گفتم که شد از نفس پلیدم، دل، پاک

دردا که نشد پاک و شد از درد هلاک

اندر حق آنکسی چه گویند آخر

کاو غرقهٔ دریاست جنب رفته به خاک

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب بیست و پنجم: در مراثی رفتگان » شمارهٔ ۳۸

 

از گریهٔ زار ابر، گل تازه و پاک

خندان بدمید دامن خود زده چاک

زان میگریم چو ابر بر خاک تو زار

تا بو که چو گل شکفته گردی از خاک

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب چهل و چهارم: در قلندریات و خمریات » شمارهٔ ۵۶

 

چون صبح دمید ودامن شب شد چاک

برخیز و صبوح کن چرائی غمناک

می نوش دمی که صبح بسیار دمد

او روی به ما کرده و ما روی به خاک

عطار