گنجور

فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۷

 

درد جانان عین درمان است گویی نیست هست

رنج عشق آسایش جا است گویی نیست هست

عشق سرگرم عتاب و عشق ما زان در عذاب

صبح محشر شام هجران است گویی نیست هست

مشرق خورشید خوبی مطلع انوار عشق

[...]

فروغی بسطامی
 

الهامی کرمانشاهی » گزیدهٔ اشعار » قصاید » شمارهٔ ۵ - در تهنیت عید غدیر گوید

 

ساقیا می ده که می جان است گویی نیست هست

جان چه باشد باده ایمان است گویی نیست هست

گر نداری صاف، دردم می کشد دُردم بده

درد ما را دُرد درمان است گویی نیست هست

ساقیا عید غدیر است و به منبر مصطفی

[...]

الهامی کرمانشاهی