گنجور

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۴۰

 

شبی، آسایشم نبود، عجب بیداریی دارم

شفا از چشم تو خواهم، عجب بیماریی دارم

همه شب می گزم انگشت حسرت را به دندان من

همین است ار ز شاخ عمر بر خورداریی دارم

الا، ای ساقی فارغ دلان، می هم بدیشان ده

[...]

امیرخسرو دهلوی