گنجور

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱۲

 

در شاه نشین دل من یار نشسته

نوری است فروزنده که در نار نشسته

آن تازه گل آمد به کفم عاقبت الامر

غم نیست به دست من اگر خار نشسته

گفتا چو شوم مست دهم یکدو سه بوست

[...]

بلند اقبال