گنجور

فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۵۶

 

نیست تا صبح بجز فکر تو کارم همه شب

کارم اینست جز این کار ندارم همه شب

همه روزم شده شب اختر آن شبها اشک

آه ازین درد چسان اشک نبارم همه شب

لطف کن یک شب و در کلبه من گیر قرار

[...]

فضولی
 

فضولی » دیوان اشعار فارسی » رباعیات » شمارهٔ ۱۲

 

سودای سر زلف تو دارم همه شب

اینست سبب که بی قرارم همه شب

چون شمع بیاد مهر رویت تا صبح

می سوزد دل در انتظارم همه شب

فضولی