گنجور

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۸۶

 

آنک عکس رخ او راه ثریا بزند

گر ره قافله عقل زند تا بزند

آنک نقل و می او در ره صوفی نقدست

رسدش گر به نظر گردن فردا بزند

گر پراکنده دلی دامن دل گیر که دل

[...]

مولانا
 

میرداماد » دیوان اشراق » رباعیات » شمارهٔ ۱۲۹

 

چشمم همه بی تو موج خوناب زند

بختم همه بی تو نقش بر آب زند

باز آی که خون مرده اندر رگ دل

در بزم تو خنده بر می ناب زند

میرداماد