گنجور

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۷۵

 

تا دل اندر پیچ آن زلف به تاب انداختم

جان خود در آتش و تن در عذاب انداختم

خود زمانی نیست پیش دیدهٔ من راه خواب

بس که این توفان خون در راه خواب انداختم

تا نپنداری که دیدم تا برفتی روی ماه

[...]

اوحدی