گنجور

طبیب اصفهانی » دیوان اشعار » مفردات » شمارهٔ ۳

 

رخ مپوش از من سرت گردم که چون شمع سحر

در بساط چشم حیرانم نگاهی بیش نیست

طبیب اصفهانی
 

طبیب اصفهانی » دیوان اشعار » مفردات » شمارهٔ ۴

 

مردم از هجر و همان در پی آزار منست

که درین شهر به بی‌رحمی دلدار منست؟

طبیب اصفهانی
 

طبیب اصفهانی » دیوان اشعار » مفردات » شمارهٔ ۵

 

بنگر که یار خاطر ما شاد می‌کند

با غیر هم‌نشین و مرا یاد می‌کند

طبیب اصفهانی
 

طبیب اصفهانی » دیوان اشعار » مفردات » شمارهٔ ۶

 

تو که خفته‌ای به راحت دل تو خبر ندارد

که شب دراز هجران ز قفا سحر ندارد

طبیب اصفهانی
 

طبیب اصفهانی » دیوان اشعار » مفردات » شمارهٔ ۷

 

دلبر آن به که به آزار دلم شاد کند

کعبه ویران کند و بتکده آباد کند

طبیب اصفهانی
 

طبیب اصفهانی » دیوان اشعار » مفردات » شمارهٔ ۸

 

در لجه‌ای که هیچ نشان از کران نبود

در گل نشست کشتی ما و گران نبود

طبیب اصفهانی
 

طبیب اصفهانی » دیوان اشعار » مفردات » شمارهٔ ۹

 

نگفتم غنچه دل هرگزم خندان نخواهد شد

گلی کافسرد اگر خندان شود چندان نخواهد شد

طبیب اصفهانی
 

طبیب اصفهانی » دیوان اشعار » مفردات » شمارهٔ ۱۰

 

به این ذوق گرفتاری که من دارم زهی حسرت

که صیاد از کمین رفت و نیفتادیم در دامش

طبیب اصفهانی
 

طبیب اصفهانی » دیوان اشعار » مفردات » شمارهٔ ۱۱

 

گر سلیمان بگذارد به سرم افسر خویش

کو دماغی که برآرم ز گریبان سر خویش

طبیب اصفهانی
 

طبیب اصفهانی » دیوان اشعار » مفردات » شمارهٔ ۱۲

 

می‌چکدم ز دیده خون وعده وصل یار کو؟

می‌تپدم به سینه دل طاقت انتظار کو؟

طبیب اصفهانی
 

طبیب اصفهانی » دیوان اشعار » مفردات » شمارهٔ ۱۳

 

چیست مرا نام، سگ کوی تو

طوق من از حلقه گیسوی تو

طبیب اصفهانی
 

طبیب اصفهانی » دیوان اشعار » مفردات » شمارهٔ ۱۴

 

چشم یک شهر شد از سوختن ما روشن

سرمه را قدر شکستیم ز خاکستر خویش

طبیب اصفهانی
 

طبیب اصفهانی » دیوان اشعار » مفردات » شمارهٔ ۱۵

 

فریاد که غیرت نگذارد که چو فرهاد

از بهر تسلی بتی از سنگ برآریم

طبیب اصفهانی
 

طبیب اصفهانی » دیوان اشعار » مفردات » شمارهٔ ۱۷

 

آمد سپه بهار و شد لشکر دی

بر شاخ نگر شکوفه چون افسر کی

طبیب اصفهانی
 

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » مفردات » شمارهٔ ۱

 

دل خوش شودت ز مشکل ما

مشکل ز تو خوش شود دل ما

رفیق اصفهانی
 

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » مفردات » شمارهٔ ۲

 

دل من دشمن من کرد به من جانان را

خون شود دل که نهادم به سر دل جان را

رفیق اصفهانی
 

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » مفردات » شمارهٔ ۳

 

دلم می‌خواست بینم صورت او بی‌نقاب اما

به آن صورت که دل می‌خواستش دیدم به خواب اما

رفیق اصفهانی
 

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » مفردات » شمارهٔ ۴

 

از دیروزم بتر امروز از دیشب بتر امشب

چه خواهم کرد فردا گر بمانم تا سحر امشب

رفیق اصفهانی
 

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » مفردات » شمارهٔ ۶

 

روزگاری بود امیدم که یارم می‌کشد

وه که اکنون حسرت آن روزگارم می‌کشد

رفیق اصفهانی
 

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » مفردات » شمارهٔ ۷

 

جور کن کز بازوی پرزور و طبع پرغرور

ایزدت بیهوده اسباب جهان کاری نکرد

رفیق اصفهانی
 
 
۱
۵۶۳
۵۶۴
۵۶۵
۵۶۶
۵۶۷
۷۷۰