طبیب اصفهانی » دیوان اشعار » مفردات » شمارهٔ ۳
رخ مپوش از من سرت گردم که چون شمع سحر
در بساط چشم حیرانم نگاهی بیش نیست
طبیب اصفهانی » دیوان اشعار » مفردات » شمارهٔ ۴
مردم از هجر و همان در پی آزار منست
که درین شهر به بیرحمی دلدار منست؟
طبیب اصفهانی » دیوان اشعار » مفردات » شمارهٔ ۵
بنگر که یار خاطر ما شاد میکند
با غیر همنشین و مرا یاد میکند
طبیب اصفهانی » دیوان اشعار » مفردات » شمارهٔ ۶
تو که خفتهای به راحت دل تو خبر ندارد
که شب دراز هجران ز قفا سحر ندارد
طبیب اصفهانی » دیوان اشعار » مفردات » شمارهٔ ۷
دلبر آن به که به آزار دلم شاد کند
کعبه ویران کند و بتکده آباد کند
طبیب اصفهانی » دیوان اشعار » مفردات » شمارهٔ ۸
در لجهای که هیچ نشان از کران نبود
در گل نشست کشتی ما و گران نبود
طبیب اصفهانی » دیوان اشعار » مفردات » شمارهٔ ۹
نگفتم غنچه دل هرگزم خندان نخواهد شد
گلی کافسرد اگر خندان شود چندان نخواهد شد
طبیب اصفهانی » دیوان اشعار » مفردات » شمارهٔ ۱۰
به این ذوق گرفتاری که من دارم زهی حسرت
که صیاد از کمین رفت و نیفتادیم در دامش
طبیب اصفهانی » دیوان اشعار » مفردات » شمارهٔ ۱۱
گر سلیمان بگذارد به سرم افسر خویش
کو دماغی که برآرم ز گریبان سر خویش
طبیب اصفهانی » دیوان اشعار » مفردات » شمارهٔ ۱۲
میچکدم ز دیده خون وعده وصل یار کو؟
میتپدم به سینه دل طاقت انتظار کو؟
طبیب اصفهانی » دیوان اشعار » مفردات » شمارهٔ ۱۴
چشم یک شهر شد از سوختن ما روشن
سرمه را قدر شکستیم ز خاکستر خویش
طبیب اصفهانی » دیوان اشعار » مفردات » شمارهٔ ۱۵
فریاد که غیرت نگذارد که چو فرهاد
از بهر تسلی بتی از سنگ برآریم
طبیب اصفهانی » دیوان اشعار » مفردات » شمارهٔ ۱۷
آمد سپه بهار و شد لشکر دی
بر شاخ نگر شکوفه چون افسر کی
رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » مفردات » شمارهٔ ۲
دل من دشمن من کرد به من جانان را
خون شود دل که نهادم به سر دل جان را
رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » مفردات » شمارهٔ ۳
دلم میخواست بینم صورت او بینقاب اما
به آن صورت که دل میخواستش دیدم به خواب اما
رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » مفردات » شمارهٔ ۴
از دیروزم بتر امروز از دیشب بتر امشب
چه خواهم کرد فردا گر بمانم تا سحر امشب
رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » مفردات » شمارهٔ ۶
روزگاری بود امیدم که یارم میکشد
وه که اکنون حسرت آن روزگارم میکشد
رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » مفردات » شمارهٔ ۷
جور کن کز بازوی پرزور و طبع پرغرور
ایزدت بیهوده اسباب جهان کاری نکرد