گنجور

سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۹۶ - انگشتی

 

شوخ انگشتی که بازار از رخش افروخته

خورجینش پر بود از کنده نیم سوخته

سیدای نسفی
 

سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۹۷ - آشپز

 

آشپز امرد بود استاد در علم معاش

هر کجا سر می نهد دم می زند از آب و آش

خدمت آن آشپز سازند مردم در تلاش

پادشاه وقت باشد هر که دارد دیگ آش

سیدای نسفی
 

سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۹۸ - آشپز

 

آشپز امرد دلم باشد کباب هوش او

عاشقان را برده از جا دیگ بی سرپوش او

سیدای نسفی
 

سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۹۹ - کبابی

 

باشد آن شوخ کبابی دلبر عالیجناب

روز و شب باشد تنور او پر از سیخ کباب

آن کبابی گرم بازار است دارد اضطراب

می کند با روغن خود عشقبازان را کباب

سیدای نسفی
 

سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۱۰۰ - کیسه دوز

 

کیسه دوز امرد که باشد کیسه او پر ز در

در میان کیسه دوزان نیست چون او کیسه پر

سیدای نسفی
 

سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۱۰۱ - خیمه دوز

 

خیمه دوز امرد که دارد آسمان را سرنگون

خیمه بر پا کی شود تا خود نسازد پاستون

سیدای نسفی
 

سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۱۰۲ - فصاد

 

دلبر فصاد من هرگه که گردد در غضب

خون مردم ریزد و هم خونبها سازد طلب

سیدای نسفی
 

سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۱۰۳ - طنبوری

 

گفتمش با ماه طنبوری چرایی کوبکو

گفت آهنگ مخالف شد سخن در پرده گو

سیدای نسفی
 

سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۱۰۴ - طنبوری

 

شوخ طنبوری شبی با من ترنم کرد و رفت

خانه من آمد و آهنگ را گم کرد و رفت

سیدای نسفی
 

سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۱۰۵ - زهتاب

 

با مه زهتاب خود گفتم منم وصاف تو

گفت کندی روده های من زهی انصاف تو

سیدای نسفی
 

سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۱۰۶ - صابون پز

 

دلبر صابون پز من کرد سودا را درست

خانه من آمد و از آشنایی دست شست

سیدای نسفی
 

سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۱۰۷ - صابون پز

 

شوخ صابون پز که می گویند باشد تند خو

جامه خود بارها شستیم با صابون او

سیدای نسفی
 

سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۱۰۸ - صابون پز

 

بامه صابون پز امشب گفتگو انگیختم

رفتم و در دیگ او تیزاب خود را ریختم

سیدای نسفی
 

سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۱۰۹ - صابون‌فروش

 

مه صابون‌فروشم دایما اشخار می‌جوید

به او هرکس که سودا کرد از پل دست می‌شوید

سیدای نسفی
 

سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۱۱۰ - صابون فروش

 

دلبر صابون فروشم دل بود حیران او

پاکدامانی ندیدم بر در دکان او

سیدای نسفی
 

سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۱۱۱ - بهله دوز

 

بهله دوز امرد که باشد کیسه او پر ز مشک

بر میانش گر رسد دستم شود چون بهله خشک

سیدای نسفی
 

سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۱۱۲ - اسپند سوز

 

دلبر اسپند سوزم آتشم را کرد تیز

تا کنم در خدمت او پیش مردم جست و خیز

سیدای نسفی
 

سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۱۱۳ - دیگ ریز

 

گفتمش با دیگ ریز امرد بود حالت خلیل

گفت چون موساست در فرمان من دریای نیل

سیدای نسفی
 

سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۱۱۴ - کپانی

 

از غم آن شوخ کپانی فغان دارم چو سنج

کرده سوداهای او ریش مرا ماش و برنج

سیدای نسفی
 

سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۱۱۵ - کهنه روز

 

کهنه دوز امرد که دارد دایما کارش برار

هر که دید از دور او را گفت هست این کهنه کار

سیدای نسفی
 
 
۱
۵۴۰
۵۴۱
۵۴۲
۵۴۳
۵۴۴
۷۷۰