گنجور

سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۳۶ - قصاب

 

نگار دنبه فروشم خراب کرد مرا

به دنبه نمکینش کباب کرد مرا

سیدای نسفی
 

سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۳۷ - قصاب

 

دلبر قصاب آمد جا به دکان کرد و رفت

دنبه خود را به سیخ ما نمایان کرد و رفت

سیدای نسفی
 

سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۳۸ - قصاب

 

دلبر قصاب را خونریز عالم یافتم

خانه خود بردم امشب سنگ او کم یافتم

سیدای نسفی
 

سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۳۹ - مسگر

 

دلبر مسگر چو جای خود به دوکان می کند

هر که را بیند مس خود را نمایان می کند

میدرآید در درون دیگ دامن برزده

آتشم را تیز بالبهای دامان می کند

سیدای نسفی
 

سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۴۰ - مسگر

 

دلبر مسگر به کف کفگیر روی از من بتافت

گفتم ای پیمان شکن یغلاغوی تو دست یافت

سیدای نسفی
 

سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۴۱ - جامه باف

 

از غم آن جامه باف امروز خواهم شد هلاک

همچو ابریشم خرابم همچو ماکو سینه چاک

بر دکانش خویش را چون پار سنگ آویختم

از زبان شانه اش آمد صدا ما را چه باک

سیدای نسفی
 

سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۴۲ - جامه باف

 

جامه باف امرد که باشد رشک ماه و آفتاب

می کند با عاشقان خویش در یک جامه خواب

سیدای نسفی
 

سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۴۳ - جامه باف

 

دلبر دستارباف من بود مه پیکری

نیست چون دیوانگان او را به دستاری سری

سیدای نسفی
 

سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۴۴ - جامه باف

 

کجاست آن پسر جامه باف خانه او

که تار و پود مرا کند اصول شانه او

سیدای نسفی
 

سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۴۵ - جامه باف

 

جامه باف امرد خط رخسار خود را شانه کرد

عشقبازان را اصول شانه اش دیوانه کرد

سیدای نسفی
 

سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۴۶ - جامه باف

 

جامه باف امرد که باشد دلربای شوخ و شنگ

خانه من آمد و شد در بر من جامه تنگ

سیدای نسفی
 

سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۴۷ - جامه باف

 

جامه باف امرد بود دیوانه او بی حساب

می کند با عشقبازان کار در یک جامه خواب

سیدای نسفی
 

سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۴۸ - کله پز

 

آن بت سیرابه پز آید ز دیگش بوی مشک

از غم او پاچه ها باریک و سرها گشته خشک

سیدای نسفی
 

سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۴۹ - کله پز

 

کله پز امرد پسر بسیار سودا کرد و رفت

در میان پاچه خود آمد و جا کرد و رفت

سیدای نسفی
 

سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۵۰ - کفش دوز

 

بعد از این در خدمت آن کفشدوزم چون درفش

بر دکانش قرمه ام بر آستانش نعل کفش

سیدای نسفی
 

سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۵۱ - کفش دوز

 

دست بر دامان شوخ کفشدوز امشب زدم

کفش او را خانه خود بردم و قالب زدم

سیدای نسفی
 

سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۵۲ - سلاخ

 

شوخ سلاخم به ظاهر دوست می گیرد مرا

خون من می ریزد و در پوست می گیرد مرا

سیدای نسفی
 

سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۵۳ - شسته گر

 

شسته گر امرد که باشد زیر دستش بحر و بر

حکم او جاریست چون آب روان در خشک و تر

بهر شستشو شو اگر پا بر لب دریا نهد

کاسه خود را صدف پر سازد از آب گهر

رخت خون آلود خود را بهر شستن تا برم

[...]

سیدای نسفی
 

سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۵۴ - شسته گر

 

شسته گر امرد که رفتارش بود آب روان

عاشقانش چون لب دریا همه تردامنان

سیدای نسفی
 

سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۵۵ - شسته گر

 

با نگار شسته گر گفتم تویی دریای مشک

گفت رو رو پیش من قدری ندارد دست خشک

سیدای نسفی
 
 
۱
۵۳۷
۵۳۸
۵۳۹
۵۴۰
۵۴۱
۷۷۰