واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۲۲۹
ما از شکست خویش رخ یار دیده ایم
این باغ را ز رخنه دیوار دیده ایم
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۲۳۰
خاک راه خصم گشتیم و، ز دعوی تن زدیم
خاک، ما از گرد خود بر دیده دشمن زدیم
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۲۳۱
چشم بستیم از جهان، تا آشنای او شدیم
از غبار درگه او، گل بر این روزن زدیم!
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۲۳۲
ما نه از بهر خدا دیده گریان داریم
اشک خونین ز پی نعمت الوان داریم
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۲۳۳
آشنا نیست بهم ظاهر و باطن ما را
خویش گیریم و، سخنهای مسلمان داریم
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۲۳۴
برده است از بس بفکر آن نگار جانیم
گشته موی کاسه زانو خط پیشانیم
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۲۳۵
گر بیاد شعله خوی تو افغان سرکنیم
هر کجا چون شعله بنشینیم، خاکستر کنیم
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۲۳۶
از حیا حرفش نیاید بر زبان کلک ما
صفحه را از رشته نظاره گر مسطر کنیم
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۲۳۷
وقت نظاره صنع، در چشم اهل عرفان
هر پره گلی هست یک پره بیابان!
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۲۳۸
در آن گلشن که خواهد نکهت او جلوه گر گشتن
حباب آسا هوا را میتوان بر گرد سر گشتن
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۲۳۹
هست قفل کارهای بسته را از خود کلید
هر کجا سنگی است دارد آتشی در خویشتن
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۲۴۰
رعشه بر اعضا فتاد و، وقت رحیل است
جنبش دندان بود نشان فتادن
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۲۴۱
غم بدل های مشوش چه تواند کردن؟
درد با جان بلاکش چه تواند کردن؟
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۲۴۲
از تو ای حادثه ارباب فنا را چه زیان؟
برق با خرمن آتش چه تواند کردن؟!
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۲۴۳
ای تاجر قلمرو هستی، نبسته بار
از چشم خفته خیمه بدشت عدم مزن
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۲۴۴
ز لطف حق شمر با خویشتن احساس مردم را
اگر ریزش کند ابر، ای گلستان شکر دریا کن
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۲۴۵
قامت از پیری چو خم شد، دل ازین ویران بکن
بر تو چون این تیغ کج شد راست، دل از جا بکن
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۲۴۶
ای آنکه محو خویش در آیینه گشتهای
ما هم نهایم بیتو، به ما هم نگاه کن
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۲۴۷
نگردد مرد کامل تا نیاید از وطن بیرون
نفس کی حرف گرد تا نیاید از دهن بیرون؟!
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۲۴۸
چو افروزد رخش، سوزد دل و دین
چو در پا شد لبش، برخیز و بر چین